فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

وزیر کشور وارد شهر ما شد ٭_٭

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۶۳

سلااااااااامممم دوست جونیای خودم ....همگی خوبید؟! ....من الان پر از انرژیم و همین،باعث شد این وقت شب با چشمای پر از خواب بیام ایجا پست بذارم و این خاطرات شیرین امشب رو ثبت کنم ...امروز ظهر داشتم ناهار میخوردم داداش ع امد گفت زودی بخور بریم دنبال خانمم منم خوردم  فوری رفتیم عصر یکم حالم بد بود الانم هنوز درد دارم ولی چون خداروشکر انرژی دارم این درد یهو ناپدید میشه ...امروز رفتم کلاس خوب بود امروز ...اما امشب قبل از اذان زن داداش رفت خونه قرار بود شب با مامانش بیاد دیگه خواهرش  اینا امده بودن ما رفتیم خونشون خلاصه این شوهر خواهرش از بستگان مادر منه یعنی درواقع ما اقوام هستیم باهم ...خب من نه با خواهرش میسازم نه با شوهرش یعنی هرجا من و زن داداشم و خواهرش و شوهرش باشیم غیر ممکنه ما چهار نفر شیطونی نکنیم و بقیه از دست ما حرص نخورن منو زن داداش باهمیم او و شوهرش هم  باهمن خخخ...امشب اول کار که ما رفتیم خواهرش تنها بود اولش گفت من دستشویی دارم بیا جای من برو دستشویی من گفتم بهش جون خودت که واسم عزیزی من همین راهمه از دستشویی امدم حالا الکیا خخخ..گفت وا جون خودت بخور چرا جون منو میخوری گفتم اخه تو عزیزی هی همو اذیت کردیم  تا اینکه شوهرش امد اولش هیچی نگفتیم بعدش ما هممون نشسته بودیم او رفت پشت ستون زنگ زد رو گوشی زن داداشم ...زن داداش هم فک کرد داداش خلاصه بدو بدو رفت سراغ گوشی تا خواهر جنس خرابشه همشون زن داداشی رو مسخره کردن منم گفتم یکی طلبتون خخخ اگه نوبتی نوبت ماست  خلاصه همون لحظه دختر خواهر بزرگشون دستشووییش گرفت منم توی جمع گفتم،خیر ببینه ز که دستشوییش گرفت که تو به بهونه او بری دستشویی همه زدن زیر خنده و مسخره کردن شوهرش بهش گفت خاک تو مخت کم نیار جواب بده گفتم بهش عزیزم برو دستشویی تا نترکیدی ولی جون خودت اول ز رو ببر بعد خودت اخه اون بچه اس ولی تو سنی ازت گذشته میتونی خودتو بگیری همشون دوباره بهش خندیدن خخخخ خلاصه مامانم واسه برگشتن قرار بود با ماشین اونا بیاد شوهرش گفت من تورو نمیبرم منم گفتم من سوار ماشین شما نمیشم اصلا افتخار نمیدم که سوار بشم من زنگ میزنم که بابام با جنسیسش بیاد دنبالم خخخخ همشون داشتن میخندیدن که دوباره گفت حالا بعدا نیای التماسم کنی  گفتم بهش عزیزم این همه جوش نیار داداشم االان با سوزوکیش تو راه خخخ برداشتن رفتن تو راه هی مسخرشون کردیم اخه تو خونه میگفتن بذار برسیم دم حیاط یه بندری میذاریم دست و جیغ بزنیم تا بیاد التماس کنه که سوارش کنیم هه منو دسته کم گرفته بودن نمیدونستن که من کم نمیارم خخخ خلاصه دم در بهشون گفتم بریدا دارین کم میارین کم کم اشکاتون دم چشماتونه خخخ پس کو بندریتون خخخ صندلی ماشینتونم که نیست واخ واخ شما دیگه فک کنم ضبطتتونم خرابه خخخ اینقد خندیدن که نگو خلاصه رفتن من موندم پیش زن داداش ، یه ده دقیق نشسته بودیم یهو تلفنی زنگ خورد هرجا میگشتیم چیزی پیدا نمیکردیم تا گوشی شوهر خواهرش جا مونده رفتیم دیدم تا نوشته[عزئز] فک میکنید گوشیش چیه خخخخ نوکیا ساده ها گوشی زنشم هووای ...خلاصه ما گوشی برداشتیم هی سرفه کردیم هی فوت کردیم تا شارژش  تموم شد خخخ امدن دنبال گوشیشون جلوی گوشیشم شکسته بود منو زن داداشم  توی این فرصت کوتاه رفتیم کاغذ اوردیم ارم اپل کشیدیم پشتش چسبوندیم خخخ وقتی امد بهش گفتیم سلام بیا اینم اپلتون خخخخخ اینقد اذیتشون کردیم حالشون گرفت شد رفتن وقتی امدیم کفشای منو زن داداش نبود با دنپای امدیم بیرون شوهر خواهرش اول گفت تلافی باشه گله نباشه مام میگفتیم اشکالی نداره بعد زن داداش گفت ما جاشونو بلدیم حالا بلدم نبودیما میخواستیم کم نیاریم خخخخ اونا که رفتن ما رفتیم داخل بعد خواهرش گفت کفشاتون بردم فردا میپوشمشون میرم شهر منم گفتم بپوش منم جاش میام یه کفش خوشگل میپوشم میرم خخخخ خلاصه همجا رو گشتیم پیدا نکردیم مامان زن داداشی امد بیرون‌ یه راست رفت پشت سطل زباله گشت دید اونجاس همون موقع خواهرش زنگ زد که ادرس کفشا رو بده زن داداش گفت چه جای سختی قایم کرده بودینا اصلا به ذهنمونم خطور نکرد خخخخ...اینم از امشب بعدشم داداش امد دنبالم ...حسابی خوش گذشت انشاالله همیشه به خوشی شما و ما ...خدافس :/

۶۲

سلامممممم دوستان گل و گلاب خودم....امشب عروسی دختر عمه ام بود ...خیلی خودمو  سنگین گرفتم که هیچ نگاهی اذیتم نکنه ولی بازم مثل همیشه یه موجود از بودنش اونجا باعث رنج بنده شده بود:( بیخیال تا از خوشیام بگم این همش چرته ....امشب دختر بزرگ خاندان پدر هم رفت خونه بخت و امیدوارم دختر عمو هم یه نفر مناسبش رو پیدا کنه هرچند من ازش ناراحتم و باهاش حرف نمیزنم ولی به هرحال دختر عمومه خوشی اون خوشی منم هست بخدا من هیچی تو دلم نیست هرچند زیاد ازش حرف شنیدم ولی بیخیالش دنیا دو روزه ارزش ناراحتی نداره ...خلاصه امشب بنده از اینکه یه کفش پاشنه دار پام بود رنج میبردم  ولی تیپم مناسب بود اصلا نامحرم بنده رو ندید ولی یه چیزی منو به خودم اورد خخخخ فک میکنید چی منو به خودم اورد خخخخ اینکه پسر عمه انتقام دیشب رو امشب گرفت خخخخ دستامو سفت گرفت بعدشم گازم گرفت اینقدر دردم گرفته بود ولی شانس اورد جلوم پر از پسر بود نشد که  داد فریاد بزنم بعدشم امده میگه بهم، شام خوردی گفتم اره من خوردم ولی اقاییی ام نخورده گفت اقاییت کیه گفتم بهش واااا همین زودی یادت رفت حاج آقا دیگه خخخخ مامانم زد زیر خنده و داداش و زن داداشم کنجکاو شدن هی از مامان میپرسیدن حاج آقا کیه ؟! مامانمم فقط میخندید ، پسر عمه ام میگفت حاج اقا شوهرشه تازه پیدا شده و میخواد خواهریتونو بگیره خخخ پسر دایی بابا هم امده بود میگفت وای دخترتونو شوهر دادین من واسه پسرم میخواستمش وای همون زدیم زیر خنده منم هی اشوه میریختم میگفتم دلتون میاد با یه خانم دکتر اینجوری صحبت میکنید وای پسر عمه ام گفت آخ ببخشید خانم دکتر اجازه میدید من از خدمتتون مرخص شم برم یکم وسط برقصم منم گفتم بفرمایید من مزاحم  نمیشم  ، رفتش ...ولی من با اون پاشنه های کفشم یه ساعت بیرون منتظر بابام وایساده بودم  یعنی اعصابم بقدری خورد شد که منی که این همه نازک نارنجیم رفتم رو کاپوت ماشین نشستم تا بابام امد بعدشم که امد شام نخورده بود رفتم پیش پسر عمه گفتم پسر عمه میشه یه دست غذا واسه حاج اقام بگیری الان من برم خونه شام نخورده گفت چشم حالا به سلامتی این حاج اقا کی هستن گفتم حالا بماند گفت نگو که حاج اقا دیشبی که من اصلا باور نمیکنم گفتم نه بابا اون نیست هی گیر داد منم گفتم بهش اقا همش چرت و پرت بود گفتم بابام شام نخورده اونم یه دست غذا داد من اوردم ...راستی امشب وقتی پسر عموم  خواست سلام کنه با یه نگاهی سرم رو زیر انداختم و پشت داداشم وایسادم تا پیش خودش بدونه من یه چیزی دارم که مثل کوه جلوم راه میره و کسی حق نداره از اون کوه عبور کنه و باعث اذیت کردن من بشه ...و یه چیزی من رو بفکر فرو برد که اینکه خانواده خان دایی بابا رو دعوت نکردن (خاندان  دایی همونی که پسرش از من خواستگاری کرده بود)و باعث تعجب بود همه بودن الا اونا نمیدونم چرا دعوت نبودن !

امشب دختر عمه ام خیلی شاد بود خیلی ، اخی عمه کجایی ببینی امشب دختر رفت خونه بخت کجایی ببینی امشب با چه شوقی میرقصید کنار همسرش نبودی ببینی و این باعث ناراحتی خیلیا شد ،من بابام و داداشم اون لحظه اشکمون سر چشممون بود ...خدایا شکر دل دختر بی مادر رو شاد کردی :)

+دختر عموم امشبم طبق معمول خودش باهام سلام کرد ...و کنارم نشست تا یکم باهاش حرف بزنم ولی من اصلا حرفی نزدم ودش پا شد رفت ...بخدا ناراحتم نمیتونم حتی به این فکر کنم که بخوام باهاشون هم کلام شم خیلی ناراحتم کردن و هیچ وقت این چیزا رو یادم نمیره ...ولی امیدوارم زودتر اینم سر و سامون بگیره و از این مجرد بودن دربیاد تا یکم بقیه رو درک کنه ...امشبم عالی بود مثل همیشه ...انشاالله خدا واسه همه دخترای دم بخت بهترینا رو عطا کنه ....الهی امین ...خدافس :/

۶۱

سلامممم به همه دوست جونیا ...من یه یه ساعتی هست از خونه عمم اینا امدم خونه امشب برخلاف هرشب یکم متفاوت تر بود  ولی آخرش حالم گرفت حسابی ...پس بذار از اول تعریف کنم  امروز کیک بنده بد شد و خیلی بی مزه بود یه تیکه دادم مادر بزرگ و یه تیکه هم  مامانم برد برا خانم همسایه خخخ چون کسی نخورد ازش خخخ داداشم میگفت  وای خانم دکتر این شوهر جنابعالی میخواد چیکار کنه از دست شما گفتم واسه چی میگه آخه با این دست پختت دو روزه میفرستیش سینه قبرستون  خخخ بهش گفتم این دفعه به استثنا اینجوری شد شرمنده خخخ خودت که دستپخت بنده رو خوردی میدونی چقدر عالیه خخخ گفت حالا این همه کشش نده این دفعه صرفا بخاطر اون دستپخت خوبت میبخشمت خخخخ خلاصه به زور فرار کردم رفتم  کلاس تا بابا نیاد بگه چقدر کیکت بده  خب من امروز یه منفی از اقای ت گرفتم :( وااااای خدا امروز دبیرمون مدل  بچگانه زده بود برعکس هر روز  امروز شوخی در کار  نبود هر یه کلمه یه منفی ،بنده که خیلی ریز بینم  از اولش بهش گفتم استاد تورو خدایی که میپرستی من صدتا کلمه مینویسم بیا این منفی رو مثبتش کن من اصلا از فکرش بیرون نمیرما  گفت نمیخواد فکرش باشی وقتی اکتیو باشی منفیت میشه مثبت منم گفتم مرسی بای اونم یه بای جواب همه داد امدیم بیرون امدم خونه فوری رفتم حموم کردمم و نمازمو خوندم ،زودی اماده شدیم رفتیم  خانواده داماد هم اونجا بودن ...ساعت ده و نیم عقد کردن خخخخ یه چیز اونجا من رو به خنده انداخت  اینکه حاج آقا  امد صیغه رو جاری کنه  وقتی شناسنامه رو دیدن  واااااای بگید چی بود خخخخخخخخخ بجای شناسنامه عروس شناسنامه بابا عروس  بود دست حاج اقا  ،حاج اقا گفت بابای عروس مثل اینکه جای عروس خانم میخواد عقد شه کلا اون لحظه فاز خنده همه رفت بالا خخخخ فوری رفتن شناسنامه رو پیدا کردن بعدشم حاج اقا خواست بره پسر عمه به زور کشیدش اوردش داخل و پذیرایی شد ازش  آخه حاج اقا هی میگفت  بچه هام منتظرن این پسر عمه بنده هم گیر داده بود میگفت فقط یه رانی بخور بعدش برو خخخ بدبخت حاج اقا ....حاج اقا گفت بابا نکنین اینجوری  شما کاری میکنید یه زنی و واسه خودمم عقد کنم امشبا  از بدبختی من اون لحظه منم پیش پسر عمه وایساده بود داشتم هی بچشو قلقلک میدادم و هی به خودش گیر میدادم  که تو الی بلی  درامد به؛حاج اقا  گفت حاجی فقط همین مونده بیا اینم مال تو اون لحظه زمین باز میشد میرفتم توش بهتر بود تا  این همه خجالت نمیکشیدم خخخ  منم از دستا رفتم بچشو گاز گرفتم در رفتم تا امد بزنتم رفتم پشت بابام قایم شدم  گفتم حالا بیا  گفت الان نشد بزنمت ولی فرداشب میای عروسی ابجیم یه گاز خوشمل میدمت  حال کنی  به بابام گفتم بابا ببین این پسر خواهرتو به من نامحرمه اونوقت میخواد گازم بگیره‌ گفت چی من به تو نامحرمم اها پس بخاطر همین هی دم در چنگالی میدادی منو  گفتم اون موقع من مال حاج اقا نبودم‌ وای اون لحظه یهو همه زدن زیر خنده تا نگو مامانم عمه ام  پشت در بودن خخخ...فکر بد نکنینا اون جای پدر بنده اس پسر بزرگ خاندان بابام ایناس و بنده هم نوه ته تغاری خاندان  بخاطر همین ما‌ اینقدر باهم راحتیم ...همیشه منو اذیت میکنه  منم اونو هیچ وقت ابمون تو یه جوب نمیره خخخخ....وقتی امدم خونه مامانم از شام محرومم کرد چراشووووو نمیدونم!!! بعدشم رانی مادربزرگ ریخت رو لباسام و تبلتم بزور همچی رو تمیز کردیم  منم از اول خونه تا اخر خونه راه میرفتم و جیغ میزدم  تبلتم  رفت تبلتم داره میره مامانم و مادربزرگمم ه مسخرم میکردن میگفتن بابا اینا تبلتت اینجاس که جای نرفته که خخخخخ....حسابی امشب حرف زدماااا خخخخ ....خدافس:/

+ابجی م کجایییییی دلم برات تنگ شده کجای اجیییی؟؟؟!!!!

بعدا نوشت : دیشب با دختر عموم سلام نکردم یعنی واقعیتش ندیدمش وقتی دیدمش خودش سلام کرد بعدش زن عموم که اصلا از اولش بخاطر زود رفتن ما دعوا داشت تا آخرش...عموم که من راضی نبودم باش سلام کنم خودش منو بغل کرد و سرمو بوسید منم خجالت کشیدم دستشو بوسیدم ...

+و اینکه دیشب به بنده شام ندادن بخاطر کیک بوده خخخخخخ

۶۰

سلااااام به همه‌ دوستان گل خودم...روزتون بخیر و خوشی ...امروز من طبق معمول همونجوری بوده که اکثر اوقات هست  ولی یکم متفاوت تر میدونید چرا؟؟؟....اول اینکه امشب دختر عمه ام نامزد میکنه و فرداشب اون یکی دختر عمه هم عروس میشه و از همه مهم تر من اون چیزایی رو که میبینم انجام میدم مثلا مثل چند روز پیش توی نت  یه کیک دیدم امروز یهو از خواب بیدار شدم و فکرم کار افتاد یه کیک درست کنم ببینم چطور میشه و دیدم وسایلش اماده نیست یعنی فقط لنگ یه وانیل و کاکائو و همزن بودم به مامان گفتم اماده کنه تا من درس کنم ...بعدش اماده شدم رفتم پیش زن داداشم تا ۱۱/۳۰ اونجا بودم بعدشم امدم خونه و ناهار خوردم و بعد از ناهار کیک رو اماده کردم و الان روی گازه داره پخت میره ‌و منم اینجام دارم پست میذارم خخخ ...چه خبر دوستان گلم ....کیا وسایل مدرسشونو خریدن ؟؟ البته اینای که دانش آموزن مثل من نه اونایی که الان دانشجو هستن و درچندی سال دیگر در پله های استواری و موفقیت همدیگه رو میبینیم ... من که امسال قصد ندارم لباس درست کنم و قراره با همون لباسام برم مدرسه فقط تا حدودی تغییرش میدم  و فقط چندتا چیز بیشتر لازم ندارم  ترجیح میدم  این پول رو بدم به داداشم تا حداقل زندگی ارومی داشته باشه اول زندگی  البته پولی که قراره من بهش  بدم حتی  پول کرایه  راهشم نمیشه ولی همین که حداقل منم به اندازه خودم کمکی کرده باشم خودش یه دنیا ارزش داره بهتر از هیچی هست(:  

دلم واسه داداش ع تنگ شده فردا بر میگرده ...

راستی دوستان گلم  واسه ابجی همراز دعا کنید امتحانش رو امروز خوب داده باشه بخدا من شرمنده اشم ...ابجی بخدا شرمنده خیلی شرمنده ...عزیزم من از حضرت زهرا واست کمک خواستم خودش جوابت میده عزیزممم...خدافس:/

بعدا نوشت: کیکم رنگش خوب بود ولی طعمش برا قندخونیا خوب بد خودمم حالم بد شد ازش :(

آخه اردش خراب بود خیلی بی مزه افتاده بود ، واااا  خب چیه برا بار اولم بود نمیدونستم چقد باید شکر توش کنم خب :/ خبه تنها بودم اگه دوتا بودیم وااای اون موقع فکرش کنید شور میشد چی میشد :/

بی خیالش فدا سرم (: حالا اگه دست پخت هرکی بود اینقدر ایراد میگرفتم چون خودم پختم  میگم فدا سرم :)

جان من تاحال اعتماد به سقف در این حد رو دیدین :):) 

خدافس:/

۵۸

http://harkat.com/view/8ff954cc-b3cf-4e1d-9ba1-a30ab1cd476f

این تقدیم به عزیز دل خودم ابجی همراز 

ابجی جونم بهترینا رو برایت ارزو میکنم من شرمنده وجود پاکتم

ابجی جونم نظرات وبت کد نمیشد نوشت ...منم گذاشتم تا یه پست مخصوص باشه هرچند این در جواب تو خیلی کمه

http://harkat.com/view/12973cc0-c9fa-46b0-8fd8-88b74053c3bc

۵۹

سلام دوستان ...صبح اخرین ماه تابستونتون بخیر و خوشی...امیدوارم روز خوبی رو تا به الان طی کرده باشین...من هم در حد اینکه بتونم هم خدامو و همینطوره بنده خدامو راضی کنم واسم خودش یه دنیا ارزش داشت ...امروز با مامانم رفتم مرکز استان واسه یه خرید کوچولو ...و همینطور با مامان و یکی از بستگان که همراهمون بود رفتیم یه جای مقدس اخه مادر من بدلیل دردپاهاش باید یکی جاش بره اونجا و اینکه باید تا آخر ساعت بمونه تا خانم منشی بره واسش کارش رو انجام بده خلاصه من با خانم ت که‌ از بستگان مامانی هست رفتیم بازار خرید کردیم بعدشم رفتیم کیک فروشی منم بیگینگ پودر گرفتم  کیک و شکلات تزیینی کیک گرفتم  وقتی امدم سر قرارگاه که به مامانم بگم گوشی پیش من بوده‌ الان زنگ میزنم بابا بیاد مامان خودش امد جلوم بعد با مامان رفتیم سر خیابون  یهو از تاکسی یه دختر تازه عروس پیاده شد و مانتو پوشیده بود و کیفشم یه وری زده بود موهاشم مش کرده بود امد داخل اخه اونجا بدون چادر بیرونت میکنن این خانم رو بیرون کرده بودند از شانسش من مانتوم بلند بود و مهمتر از این بابام رفته بود اهدا خون گوشی برنمیداشت مام مجبور شیم برگردیم سر قرارگاه وقتی دیدم داره التماس میکنه یکم نگاه کردم یهو چراغ ذهنم روشن شد دختره داشت میگفت تورو خدا من از خوزستان این همه راه برداشتم امدم اینجا جواب بگیرم بذارید من امتحان کنم توروخدا گناه دارم‌ یهو رفتم  جلو بهش گفتم خواهر گلم چرا اینقدر اصرار میکنی خب نمیشه من همراه مامانم میام ولی اجازه نمیدن با مانتو وارد شم اشکش امد گفتم عزیزم زشته گریه نکن بیا چادر من مال تو اصلا زبونش قفل شد اون لحظه یه حس خوبی داشتم  گفتم بهش برو زودی چادر رو بپوش برو اخر وقته دیگه جوابت نمیدنا گفت چشم خانم خوشگل فوری پوشید رفت ...توی اون لحظه دوتا پسر جوان وارد شدن وقتی منو دیدن معذبم و سرم زیره و چادر ندارم  خیلی عادی کنارم رد شد رفت ...دختره فوری امد تا دیدم گفت خواهرم انشاالله سفید بخت شی ، انشاالله داغ از جونیت نبینی ..تو خیلی  خوبی دلت پاکه واسم دعا کن منم گفتم چشم حالا چی شد جوابت دادن گفت نه ردم کردن گفتم عزیزم ناراحت نباش خدا دل هیچ کسیو نمیشکنه لابد صلاحت توی این قضیه اس وقتی دیدم،  گفت بازم ازت ممنونم  اخر خواهری رو واسم انجام دادی حضرت زهرا دستت رو بگیره منم بهش گفتم انشاالله دست همه ما رو حضرت زهرا بگیره دختره فوری خدافظی کرد رفت یه اقای میانسال که اونجا کار میکرد امد بهم گفت تو فرشته ای ،گفتم چرا پدرجان گفت اخه هربار خانمی چادر نداره هیچ کس داوطلب نمیشه بهشون چادر بده روزی صدنفر میان تاحالا کسی چادرش رو به کسی نداده ولی تو چنین بار با مادرت امدی چادر میدی به این خانما همشونم به کسایی  میدی که مهمان استان ما هستن و شرایط اینجا رو نمیدونن و جالب این است هروقت شما اینجایی اینا میان گفتم بهش پدر جان من همیشه دوست داشتم به مردم خدمت کنم  ولی هربار که خواستم کاری کنم یا غرورم جلومو گرفت یا هم دستم تنگ بود ولی اینکه من دل یه دختر نو عروس رو از غم دور کردم و نذاشتم ناامید شه و خواستم شانسش رو امتحان کنه ،دلم واسش سوخت اخه من پارسال رفتم مشهد با یه مشکل بزرگ برخوردم و از همه مهمتر اینقدر تهدید شدم اینقدر عذاب کشیدم که هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشه و من با دوهزارتومن پول خودمو به جنوب رسوندم و شب و روز موقع خوابم گریه میکردم و همیشه واسه خودم دعا کردم تا خدا خودش درحقم کاری کرد و من رو رسوند پیش پدر مادرم ...گفت ولی هرچیزی که بوده و هست تو یه فرشته ای گفتم بهش پدرجان شما به بنده لطف داری من سر انگشت یه فرشته ام نیستم و وقتی همه رفته بودن منم چادرمو پوشیدم ورفتم پیش مامان و گفتم الان به بابا زنگ میزنم چندبار زنگ زدم برای بار ششم گوشی برداشت گفت الان میام مام رفتیم سر خیابون ...درحال حاضرم خونه هستم...خدافس:/

۵۷

سلام دوستآن ...خوبید؟! خداروشکر ...این ماهمونم گذشت و تا چندی ساعت دیگر وارد ماه جدید میشیم... هفته قبل چهارشنبه دقیقا ساعت۱۶:۰۰اینترنت من قطع شد و از شانس خوب امروز داداشHبرگشت ...بدلیل اینکه فردا مراسم چهلم دوستش اقای مهندس س.خ هست و امد نت رو هم وصل کرد ... من چهارشنبه عصر رفتم امام زاده و دو رکعت نماز خوندم و چهل تا ایت الکرسی خوندم و زیارت عاشورا بالای سر شهیدا خوندم و بعدش هم رفتم خونه ...یکم اروم شدم...راستی داشت یادم میرفت ،واسه همتون دعا کردم مخاطبم همه شما دوستان عزیز بود...امروز هم یه جای خوب رفتم که حالا منتظر جوابم باید تا بیست روز دیگه من جوابم رو بگیرم تا بتونم دوباره برم و ببینم واسم خوبه یا نه ...محتاج دعاتونم دوستان ...دیروز رفتم پیش پدر بزرگم و عمه ام ،نامزد دختر عمم دیدم یعنی داماد جدید خانواده  ما *_* این هفته رو برنامه ریختن واسه عروسی ...دختر اون یکی عمه میخواد عروسی کنه و دختر این یکی عمه میخواد جشن نامزدی بگیره ...از همه خانواده عموم متنفرم به کل دیگه چشم دیدنشون رو ندارم  ... دختر عموی عوضی من چیزهای درمورد من به همه گفته دختر اشغال به قیافه خودشو اخلاق داداش هرزه اش  فکر نکرده بقران قسم خوردم دیگه باهاشون سلامم نکنم و جواب سلامشونم ندم بقدری ازش ناراحتم  و متنفرم ازشون دلم نمیخواد ببینمش دختر بیشعور عکسش تو فسیبوک و اینستا و هر برنامه چرت و پرت که تو دنیا هست عکسش و همچیش رو گذاشته بعد میاد درمورد من پیش داداش و دختر عمه میگه باشه دختر اشغال باشه اگه دوری باشه دور منه تو میای میری چرت و پرت تحویل داداش من میدی این همه خودتو عزیز نکن داداش من تو رو نمیگیره اون بدتر از من از خون خانواده شما تشنه اس ...خنده داره بوی ترشیدگیش تا کجاها رسیده بعد میاد درمورد من چرت و پرت به اینو و اون میگه و دلش میخواد ابروی منو ببره ...اولش که دختر عمه بی ادب بی فرهنگ بود حالا که خواستگاریش کردن و خانم ترشیده شده میره نوکری دختر عمه ،خنده داره دلم براش میسوزه  خاک تو سرت کنن ...بعد از عقد داداش من که اولش  میگفت وای خیلی قشنگ شدی و ناز بودیو فلان حالا درامده به زن داداشم گفته تو فلانی تو خیلی زشتی بیساری ....قربون خودش که با رنگ قهوه ا ی سوخته رنگش کردن  ...واقعا اینا تازه به دوران رسیدن ...خدایا من به اسم قسم خوردم باهاشون سلام نکنم روز سه شنبه با یه تیپ میرم که بسوزه ای دختر بیشور ...من ادمی نبودم که پا رو دل کسی بذارم  ولی این ادم نیست...خدایا دیگه آخر خطه من دیگه زبونم رو بازمیکنم میگم تا کسی دیگه فکر نکنه بی زبونم یا میتونه حریف من شه‌ ...دختر مسخره ...خدافس:/

۵۶

سلام دوستان...امروز کلاس داشتم و بیشتر از ۱۰دیقه نیست امدم خونه ...امروز سومین جلسه بود و من هنوز کتاب ندارم  بخدا اعصاب ادم رو بهم میریزن ... راستی استادمونم عوض شد  این یکی حسابی چله اصلا انگار تو باغ نیست ..یه پسره ۲۰ساله لاغر مردنی که اگه فوتش کنی  میفته دو متر اونور تر ولی باحاله البته بلد نیست درست درس بده و اینقد صداش خنده داره که من اخر سری اینقد جلو خودمو گرفتم که یهو صدا خنده  همه رفت هوا بدبخت همین که راه میره خودش به خودش میخنده ... قدشم که ماشاالله هزار ماشالله فرم ادمی نیست که زرافه اس ... سر شغل پدر شد یکی گفت کارگر چی میشه اونم گفت ...worker...بعد یکیشون خندید بعد یکی از پسرا گفتن وا مگه کارگری چشه ...استاد درامد گفت والا پولش از همه شغلا بیشتر شغل حلالیم هست...گفتم بهش اقا خب شمام میرفتیworkerمیشدی گفت والا من توانییشو ندارم ...همه زدن زیر خنده یکی از دخترا بهش گفت ، خب اقا کی دستتو گرفته میتونی تا دلت میخواد غذا بخوری بدبخت فک کنم انگل داره ...خدایش امروز از بس اذیتش کردیم داشت التماسمون میکرد تا اروم شیم اون لحظه دلم میخواست ای کاش گوشی چیزی برده بودم صدا رو ضبط میکردم وگوش بدم بخندم خخخ...تو هیری وری سرو صدا یهو یه بچه در و باز کرد امد داخل بدبخت استاد جا خورد بچه سه ساله چاق تر از اون بود،بچه انگشت سبابه اش تو دهنش بود ،کلا  امروز ما هممون به همه معلما گیر میدادیم منشی با چادر و باحجاب بود امروز بهش گفتیم وای خانم شدی مثل مادر شهید مصطفی چمران  اصلا اون لحظه دیگه استاده مرده بود از خنده داشت میگفت تو رو خدا بچه ها اروم باشید اپاندیسم ترکید از خنده ...دیگه بیشتر اموزشگاه رو سرمون بود ...بهش گفتیم اقا اصلا تو میدونی اپاندیس چی هست کجاها هست ،کجاها پیدا میشه ...بدبخت امد اروممون کنه بیشتر زد زیر خنده اخر سر یه چهار پنج تا سوال اول دبستانی پرسید و بعدشم گفت good by ...منم وقتی امدم بیرون گفتم by teacher البته نه اینجوری ساده با داد بدبخت پشت سرم دره رو محکم زد بهم وقتی دوباره در زدم گفتم بهش Hello...بدبخت ایندفعه نگو شده بود گوجه فرنگی  از بس خندیده بود بعد گفت تورو خدا دست از سرم بردار منم گفتم چشم by بعد درامده میگه بابا تو چندبار by میدی ...به زور ولش کردیم اخی گناه داشت ...ما ۱۵تا دانش اموز شیطونیم که ۱۲تا دخترن وای امروز اینقد که خندیدم رو دل کردم ...نه اون استاده که درس دادن عالی‌ بود اخلاقش بود مثل گاوه نه اینکه بلد نیست حرف بزنه اخلاقش اینو ادمه  خدایا چجور موجوداتی می افرینی تو :/ والا  ... بنده حرفی ندارم واسه گفتن دوست جونیآ خخخ ...ابجی م زیارتت قبول ...چی شد چرا بهم زنگ نزدی ... راستی دعا یادتون نره واسم دعا کنید ...یه چیز از همه چیز مهم تر اینکه فردا چهارشنبه اس و وصال من با شهدا و امامزاده ...واسه همتون دعا میکنم ...انشاالله همیشه و همه جا هممون به راه راست هدایت شیم و هرچیزی که به صلاحمونه برامون اتفاق بیوفته ... خدافس :/

+من جوجو ام تو چی هستی ؟!

+ یه پست شکلکی دیگه بعد از چند وقت 

۵۵

سلام ...دیشب برعکس همیشه وقتی داشتم به پسردایی فکر میکردم بغض گلومو گرفت و همینطور که اهنگ گوش میدادم باهاش گریه میکردم ...دیشب برخلاف  پریشب که تا ۶صبح بیدار بودم دیشب تا ۲بیدار بودمو و خوابیدم تا ۵/۱۸بلند شدم نمازمو خوندم بعدش دوباره خوابیدم تا همین نیم ساعت پیش بلند شدم ...خیلی دلم گرفته منتظر چهارشنبه هستم ...اصلا همچی از ذهنم رفته وقتی سر کلاس زبانم یه مرده متحرکم هرچی میپرسن جوابی به ذهنم نمیرسه که بگم،  شکر خدا واسه پول گرفتن ادمو  دیونه میکنن اما وقتی میخوان کتاب بدن ادمو میکوشن ،قرار بود دیروز کتاب بدن ندادن توی کلاس فقط سه نفر کتاب ندارن که بنده هم جزشونم...جالب از روز شنبه تا حالا من وقتی  برا غذا خوردن بهونه میارم مامان و بابام همش میگن حالا شاید رفتی تو خونه کسی که همش از این غذاهایی که تو دوست داری نداشته باشه بیاره منم گفتم اون دیگه مشکل خودشه من فعلا خونه پدری ناز میکنم خونه شوهر حاضرم نون و ماست بخورم البته تو خونه [م]تنها حاضرم بدترین غذا رو بخورم ولی خوشبخت باشم باهاش  ... یه بوهاییی میاد شاید خدا میخواد جواب من بنده حقیرش رو بده ...نمیدونم ولی خدایا هرچی خیره پیش بیاد...حس و حال خاصی ندارم  ... دوست دارم یه خاطرات از مدرسمون رو بگم...پارسال بهمن ماه یه تحقیق ۲۵صفحه ای با ذکر منبع خوب ببریم مدرسه خلاصه منو با دوتا از دوستام چند روز مدام روش کار میکردیم  تا اینکه یه روز زنگ کلاس اتفاقی خانم پرورشی گفت من باید تحقیقتونو بخونم چه اماده باشه چه نباشه منم گفتم خانم میتونیم منو ی بریم خونه توی فلش بریزیم بیاریم گفت برید دفتر اجازه بگیرد مام رفتم اجازه  گرفتیم و گفت نیم ساعته مدرسه باشید مام یه چشمی گفتیم  امدیم خونه اقا این کامپیوتر ما یه گیری داره یه وقتایی روشن نمیشه خلاصه از شانس بد ما کامپیوتر گیر کرد و روشن نمی شد ما ۹/۳۰ از مدرسه امدیم خونه تا ۱۰/۳۰بودیم خونه،هی کامپیوتر رو روشن خاموش کردیم هیچ اصلا  روشن نمیشد منو دوست جون یادمون افتاد که پای صف  خانم مدیر گفت هروقت به امام حسین متوسل شی جواب میده ما هی تو خونه راه میرفتیم حمد و توحید میخوندیم جواب نداد آخر سر دیگه از سر بی چارگی امدیم زیارت عاشورا بخونیم  هی امام حسین رو صدا میزدیم امدیم بریم  به دوستم گفتم بیا یه بار دیگه امتحان کنیم وای کامپیوتر تو لحظه اخر روشن شد و زودی این تحقیق رو تو فلش ریختیم تا خواستیم از در خونه بیایم بریم بیرون یکی به شدت در حیاط مارو میزد من بدو بدو رفتم در رو باز کردم دیدم مامان دوستمه گفت شما کجایید دو ساعت امدین خونه مدیر و معاون مدرستون تو خیابون دارن دنبالتون میگردن دارن از نگرانی دق مرگ میشن منو دوستم بدو بدو رفتیم مدرسه البته مدرسه نزدیک خونمونه  خلاصه رفتیم مدرسه معاون و مدیر رنگشون زرد شده بود گفت بیاین اول نگاه ساعت کنید نگاه کردم ۱۱/۲۰بود گفت یه زنگ بیشتر نمونده دیگه نمیومدید من داشتم از ترس  میمردم بعدش رفتیم معذرت خواهی کردیم رفتیم سرکلاس به بچه ها قضیه سوره خوندمونو گفتیم هممون افتادیم خنده تا زنگ اخر بچه ها به من میگفتن یه سوره ای چیزی بخون بابام  زودی بیاد دنبالم برم خونه فقط منو دوست جون شده بودیم بمب خنده مدرسه  تا چند مدت وقتی حرف از امام حسین میشد بچه ها  میگفت خانم واسه تحقیق بچه ها جواب داد عالیم بود همه میخندیدن...اینم از تحقیق بنده تا چند مدت پیش میگفتن ما تحقیقمون اول شده تو منطقه نمیدونم راست گفتن یا نه ...امروز حسابی حرف زدما پس فعلا خدافس:/

+خدایا خودت دست بنده بی لایقت رو بگیر التماست میکنم...

۵۴

سلام...من دوباره امدم با کوله باری از حرف...اول از همه اینکه داداش Hامروز رفت ...دیشب بعد از اینکه از حموم امدم به مامانم گفتم امشب میای بریم پیش خاله جان گفت اره...رفتیم طرفای ۱۱برگشتیم، وقتی برگشتیم بابا زنگ زد به زن دایی و خواست از دلش دربیاره ...بابا که زنگ زد زن دایی داشت میگفت حسابی ناراحتم پسرم توهمه حالش‌ بده دیروز قرار بود بعد از خونه شما قرار بود بریم خونه پدر اون یکی  عروسم ولی وقتی [م]فهمید دخترتو بهش نمیدی همونجا دور زد و گفت یه راست میریم خونه من حال رفتن اینجور جاها رو ندارم و خیلی ناراحته ...اخی وقتی فهمیدم ناراحته من بیشتر از اون ناراحت شدم فقط اشکم نمیومد واگرنه از تو داغون بودم ...مامان بابا خیلی بد کردید خیلی ،دل یه پسر یتیم رو شکستید ناراحتش کردین واقعا واستون متاسفم شما که سنی ازتون گذشته چرا طرفتونو نمیشناسید اخه عموی من اینقدر درحق ما حماقت کرد اونوقت شما حاضرید منو بدید به پسر هرزه عموم ...دیشب تا ۲ اهنگ گوش دادم و به حال روز پسر دایی فکر کردم ...بعد‌ از ساعت۲زدم به سیم اخر همچی رو به مادربزرگم گفتم اونم اولش از اینکه امدن خواستگاری من خوشحال شد ولی بعدش از اینکه بابام جواب رد داده ناراحت شد ...بهم گفت دختر عموی مامانتم تو رو واسه پسرش خواستگاری کردن ولی هنوز جواب ندادن سرم سوت کشید اخه اونا پارسال بعد از عقد داداشم امدن خونمون یعنی از اون موقع تاحالا مامان و بابا جواب ندادن یعنی قصد دارن منو بدن به پسر اونا  وای غیر ممکنه من نمیذارم این وصلت سر بگیره اخه  اینجوری میشم زن دایی دوستم ...اون هم سن داداش H منه یعنی پسر بزرگ خانواده اصلا این غیره ممکنه من از اینجور اختلاف سنیا متنفرم بعدشم  من دنبال پول نیستم اخه اینا از خانواده پول داره شهرن ...من پسر دایی رو میخوام یه پسر اروم و با ادب و اجتماعی من اونو میخوام اخه مادر من من چطوری بگم دارم از شما پدر متنفر میشم با این کاراتون ..خلاصه دیشب به مادربزرگم گفتم من خیلی سخت پسندم ولی با این وجود من پسر دایی رو پسندیدم همجوره خوب بود یعنی بخدا اگه هر کدوم از شماها جای من بودید بیشتر از اینا حرص میخورید بخدا من عاشق نیستم و عشق برام دیگه معنایی نداره و همش بچه بازیه ،حتی من اولین باری بود که پسردایی رو داشتم میدیدم همینطور اون منو داشت واسه اولین بار میدید ... دیشب به مادربزرگ گفتم دعا کن همین بشه من [م] رو قبول دارم هم پسر خوبیه هم از فامیلن و مادرش زن بسیار مهربون و خوبیه ...مادر بزرگم گفت اره مادرش خیلی زن خوبیه ،مادربزرگ دستشو برد بالا متوسل شد به امام زاده و دعا کرد این وصلت اگه به صلاحمونه انجام بشه و تا یه هفته دیگه من جوابمو بگیرم...بعدش بهم گفت چهارشنبه برو امام زاده واسه خودت دعا کن و دو رکعت نماز بخون تا امام زاده خودش به داد دلت برسه و بعدشم برو گلزار شهدا با شهیدا درددل کن اونا واست بهترینان که حرفتو گوش میدن ...خدایا زودتر چهارشنبه بیاد و من برم خدایا جوابم رو بده درسته من ازت غافل شدم ولی یه قول خدایی میدم که اگه من [م]رو کنار خودم خوشحال دیدم هرچیزی که دستم امد نصفش رو با یتیمان بخورم و اونارو از زندگیم صحیم  بدونم اخه [م] پدرش مرده و دوساله بی پدره و واقعا درک میکنم این روزا چقدر ناراحته بخاطر اینکه پدر نداره دلم میخواد اروم شه ...خدایا من به چیزایی که متوسل میشم منتظر جوابم و از همه مهمتر باید به داداش ع حرف بزنم و حرف دلمو با او درمیون بذارم بهترین نفریه من قبولش دارم و حرف ادم رو درک میکنه ...درسته سنمون کمه ولی تا اون دانشگاهشو تموم کنه و من وارد دانشگاه  بشم باهم ازدواج میکنیم ... خدایا خودت کمک کن من دلم روشنه به این وصلت نمیدونم چرا واسه خودم جالبه [م]منو توی یه ساعت جلب خودش کرد ولی کسایی که بیشتر اوقات باهام گذروندن و خواستنم و هیچ وقت قبول نداشتم و دلم پیشون نبود...خدایا امیدوار تو نشستم...خدافس:/

۵۳

سلام...امدم بنویسم از خاطرات این روزا که گاهی بخاطرش ناراحتم و گاهی اینقدر خوشحالم که نمیتونم خودمو اروم کنم...همیشه این حس تو وجودمه وقتی کسی از اقوامای نسبتا دور پدرم میان خونمون معنی امدنشون یعنی خواستگاری از من ...دقیقا دیروز عصر همین اتفاق افتاد و دوباره بعداز دوماه پیش یه خواستگار دیگه پاش رو توی خونه ما گذاشت برخلاف همیشه دیروز من خیلی خوش روح بودم ولی از اینکه پدرومادرم جواب رد دادن ناراحت شدم ...دیروز زن دایی پدرجان و پسرشون و دخترش،جاریشون امده بودن خونمون توی همون نگاه اول وقتی چشمم به پسرشون افتاد فهمیدم امدن خواستگاری  با اون نگاه های خوش روحشون بوش میومد ...جالب بود دخترش پارسال من بخاطر سردردم و چشمام رفتم بیمارستانی که دخترش اونجا کار میکرد اصلا زیاد تحویلم نگرفت و حتی جواب سلامم به سردی جواب داد ولی  دیروز  اینقدر احوال پرسی کرد اینقدر سوالات متعدد ازم پرسید ...ازم‌ پرسید چندسالته منم گفتم...همینطور مادرش البته مادرش همیشه منو خیلی دوس داشت پارسالم که امدن خونمون همش به من میگفت بیا پیش خودم بشین وقتی نشستم پیشش میگفت عزیزم فقط درس بخون فقط درس اصلا کارای مامان رو انجام ندیا ،همینطور به مامانم میگفت باید دخترک ما درس بخونه کار دستش نمیدیا پس نگو واسم نقشه داشته ،دیروز وقتی مامانم امد بشینه زن دایی گفت حاج خانم بیا اینجا کارت دارم رفتن یه ربع بیرون حرف زدن بعدشم وقتی خواستن برن دوباره یه ربع با بابا بیرون حرف زدن من که میدونستم قضیه از چه قراره ولی هیچ کسی چیزی نمیگفت حتی نگفتن اگه ما موافقیم شاید دخترمون موافق نباش برعکسش شاید من موافق بوده باشم  خلاصه موقع رفتن اقا پسرشون امدن ماشینش رو سرو ته کرد دوباره امد و با بابام خدافظی کرد...وقتی رفتن مامانم توی اتاق داشت به بابام میگفت زن دایی گفته پسرم ماشین داره خونه اشم توی شهره فقط کار نداره چون اونم بخاطر اینه که سال اول دانشگاهشه منم بهش گفتم این که مشکلی نیست ولی دختر ما ارزوها داره باید درس بخونه و هنوز سنش کمه و بهتر نظر باباش رو بپرسید و بابام گفت منم بهش همینا رو گفتم و بهش گفتم ما دخترمون رو فعلا شوهر نمیدیم و اگه بدیمم مال پسر عموشه اخه عموش خیلی وقته دختر مارو پسندیده واسه پسرش  منم وقتی چنین حرفیو شنیدم همونجا نشستم دل سیر گریمو کردم بعدشم لباسمو عوض کردم چادرمو برداشتم بدو بدو خودمو به زن داداشم رسوندم  همچیو بهش گفتم  بهش گفتم اخه بابام نمیدونه منو پسر برادرش ماه رمضون چه دعوایی باهم داشتیم نمیدونه پسر برادرش دلش دنبال کس دیگه ای و از من چه چیزایی میخواسته ولی هرچی هست خیالتون تخت هم شما پدر گرامی هم مادرجانم که من اون چیزی که شما میخواید نمیخوام و از بچگی مخالفش بودم ... و دقیقا من از دوسال پیش به مامانم گفتم به زن عمو بگو این همه به من نگن عروس من عروس من از چنین چیزی متنفرم ...جالب اینجاس منی که اینقدر سخت پسندم اینقدر ایراد روی مدم میذارم دیروز با یه نگاه باطن پسره رو تا ته شناختم و منی که دلم تنهایی رو میخواست با موقعیتش موافق بودم  خیلی ناراحت شدم از اینکه بابا و مامان نظر منو داداشامو نپرسیدن و خودشون هرچی به نظرشون خوب بود قبول کردن ...من که میدونم کینه مامانم‌ چیه اخه قبلان یکی منو میخواست این حرف میخوره به ابان ماه پارسال که به دوستم گفته بود بیاد با من حرف بزنه منم بدون اینکه بذارم چیزی بگن گفتم نه من میخوام درس بخونم و ردش کردم حتی‌ نذاشتم پاشونو توی خونمونم بذارن و بعد ها یه نفر به مامانم گفته بود فلانی دخترتو میخواسته و دخترتون ردش کرده مامانم هروقت سر حرف خواستگاری میشد غیر مستقیم بهمن تیکه میپروند تا دیروز که زهرشو ریخت باشه مامانم جونم خودت با دستای  خودت بخت سیاه رو واسم دوختی  اون کسی لایقم بود بود رو رد کردی  درسته من سنم کمه حتی من خودم رازی به ازدواج زود نیستم و تا اینکه پسر دایی دانشگاهش رو تموم میکرد منم مدرسمو تموم میکردم  با این وجود که ناراحتم ولی هنوزم تنهای رو برگزیدم چون شاید خیریتی داشته ولی بیشتر ناراحتی من از سر اینه که حداقل میذاشتن فکر کنم با منطق خودم جواب رد رو بهشون میدادم  نه اینکه خودشون ببرونو بدوزن خیلی ناراحتم کردن باشه مامانم با این کارت دیگه حرفی باهات ندارم و فقط درس میخونم و فکر چیزایی میکنم نه تو توش باشی نه همسر گرامیتون ... این تنبیه بهترین تنبیه که نه ضرری به خودم میرسونم نه به اونا ...دیشب از ۱۲نوشتم تا ۱ ولی نتم قطع شد همچی پاک شد و مجبور شدم دوباره بنویسم ...خدافس:/

+خیلیاتون  شاید بگید من دنبال ازدواجم و بخدا اینجور نیست ناراحت اینم که مامانم و بابام فکر موقعیت منو نکردن  و نذاشتن من حرفی بزنم شاید حرفای من منطقی تر باشه و مهمتر از همه اینکه درست شما ردون کردید کارتون درسته چون اخر فکرای من همش همینه که ازدواج واسم خیلی زوده ولی چرا گفتن دختر ما مال پسر عموشه یعنی چه یعنی به هیچکسی جز پسر عموش نمیدیم پس باید بهتون بگم مامان و بابا جان من ازدواج نمیکنم اگه قراره تو دست ادم هرزه ای مثل پسر عموم بیوفتم ...

۵۱

سلام دوست جونیآ...خوبین خوشین عایآ...خداروشکر منم خوبم ،دیروز اولین جلسه رو رفتم ولی بخاطر اینکه پول کتاب رو پرداخت نکرده بودم کتاب بهم ندادن و من بی کتاب موندم ...بعد از کلاس پول رو پرداخت کردم ولی کتاب نداشتن بهم بدن گفتن یکشنبه بهتون میدم منم حرفی نداشتم  ...معلم همون اشغال همیشگیه دیروز وقتی دیدم فهمید چقدر ازش ناراحتم جلو بچه ها بهم گفت خیلی دپرسی ...ادم وقتی این همه بدبخت باشه اونوقت همچین ادمیم وقتی ببیندش میدونه چشه بگذریم ...پرسید ...Are you ok ??منم فقط نگاش میکردم و هیچ جوابی ندادم خودش فهمید که یکم تو همم اصلا دیگه جوابی نداد‌ و رفت سراغ بعدیا بعد از کلاس ازش پرسیدم Mr.Mچرا نمره بنده کم شد گفت نمیدونم ...باشه این نمیدونماتو ،مشکل خودته  وهمه حرفایی که بهم زدی رو قایم میکنم واسه روز وقتش که جوابت رو بدم خلاصه امدم خونه توی راه یه صابون زد لک و جوش گرفتم ...خدایا چرا بعضی اوقات ادما محتاج‌ میشن من دارم‌ چوب خودمو میخورم ...باشه مشکلی نیست امشب با مامانم میرم پیشش و ازش معذرت خواهی میکنم تا حداقل تو که خدامی دستمو پس نزنی ...دلم میخواد دوباره قلم رو بردارمو بکشم از هرچیزی که دوست دارم تا اون چیزی که ازش متنفرم اینقد‌ر بکشم که دستم واسه همه چیز روان باشه  ... میکشم و مینویسم تا بماند برایم از خاطرات گذشته ... از حالا از فردا از اینده ای که در انتظارمه ... دلم خیلی چیزا رو میخواد ولی مشکلی نیست همونجور که هست میپذیرم تا بتونم بهترینا رو بپذیرم ... خدایا من دستم را به درگاه خودت دراز میکنم چون خدامی منم بنده اتم پس فقط خودت کمکم کن ...دلم یه برنامه درست و درمون میخواد دلم میخواد زودتر همچی درست بشه همچیز از کوچیک تا بزرگ...خدایا شکرت ...خدافس :/

۵۰

سٌلٌـامُ دوُسٌتٌانُ گٌلٌـمُ...صٌبٌحٌ تٌابٌسٌتٌوُنُیتٌوُنُ بٌخٌیرٌُ ...امُرٌُوُزٌ اوُلٌـینُ جٌلٌـسٌهُ کُلٌـاسٌ شُرٌُوُعُ مُیشُهُ خٌیلٌـی مُشُتٌاقٌمُ زٌوُدی بٌرٌُمُ سٌرٌُ کُلٌـاسٌ وُ کُتٌابٌ جٌـدید رٌُوُ بٌخٌوُنُمُ ... حٌالٌـا وُسٌطٌشُ کُهُ مُیرٌُسٌیمُ حٌسٌ درٌُسٌ کُلٌـا ازٌ وُجٌوُدمُ فٌرٌُارٌُ مُیکُنُهُ ...وُالٌـا مُوُجٌوُداتٌ فٌضٌاییمُ مُثٌلٌـ مُنُ نُیسٌتٌنُ ... دیشُبٌ داداشُHیهُ چٌیزٌایی مُیگٌفٌتٌ ... خٌـכایا زٌوُدتٌرٌُ اوُنُ رٌُوُزٌایی کُهُ قٌرٌُارٌُهُ بٌرٌُسٌهُ زٌوُدی بٌرٌُسٌوُنُشُ تٌا مُنُ ازٌ اینُ حٌالٌـ بٌیامُ بٌیرٌُوُنُ ،وُای خٌـدای مُنُ دلٌـمُ مُدرٌُسٌهُ هُا رٌُوُ مُیخٌوُاد الٌـبٌتٌهُ بٌا یهُ نُسٌیمُ خٌنُکُ نُهُ هُوُای اتٌشُینُ جٌنُوُبٌ مُتٌنُفٌرٌُمُ ازٌ اینُ هُوُای گٌرٌُمُ ... کُاشُ امُشُبٌ عُرٌُوُسٌی دخٌی عُمُهُ بٌاشُهُ کُهُ بٌا داداشُی بٌرٌُیمُ خٌوُشُ بٌگٌذرٌُهُ ... الٌـبٌتٌهُ مُنُ لٌـبٌاسٌمُوُ امُادهُ کُرٌُدمُ هُرٌُوُقٌتٌ کُهُ بٌرٌُیمُ امُادهُ امُ هُمُجٌوُرٌُهُ ...اینُ مُدتٌ چٌنُدتٌا عُرٌُوُسٌی دارٌُیمُ کُهُ اگٌهُ اینُ دوُتٌا بٌرٌُنُ  خٌوُنُهُ بٌخٌتٌ مُیمُوُنُیمُ دخٌی عُمُوُمُ کُهُ اوُنُمُ تٌا چٌنُـد مُـدتٌ دیگٌهُ مُیرٌُهُ وُ مُیمُوُنُمُ مُنُ چٌوُنُ نُوُهُ کُوُچٌیکُ خٌانُوُادهُ اقٌا جٌانُمُ وُ پٌٌسٌرٌُ هُای فٌامُیلٌـ هُمُ چٌهُارٌُتٌا مُوُنُدنُ دوُتٌا داداشُای مُنُ یهُ پٌٌسٌرٌُ ازٌ خٌانُوُادهُ عُمُوُمُ وُ یهُ پٌٌسٌرٌُمُ ازٌ خٌانُوُادهُ عُمُهُ کُهُ اوُنُامُ تٌا مُوُقٌعُ کُهُ مُنُ مُدرٌُسٌهُ رٌُوُ تٌمُوُمُ کُنُمُ اوُنُامُ عُرٌُوُسٌی مُیکُنُنُ وُ فٌقٌطٌ مُیمُوُنُهُ خٌانُمُ دکُتٌرٌُ کُهُ اصٌلٌـا قٌصٌـد ازٌدوُاجٌ نُـدارٌُهُ وُ ازٌ بٌعُـد ازٌ اوُنُ قٌضٌیهُ دوُرٌُ چٌنُینُ چٌیزٌای چٌنُـدشُی رٌُوُ خٌطٌ کُشُیـدمُ وُ فٌقٌ اینُـدمُ وُ تٌنُهُایی اینُقٌـد خٌوُبٌهُ اینُقٌـد لٌـذتٌ بٌخٌشُهُ کُهُ فٌکُرٌُ نُکُنُمُ کُسٌی اینُقٌـدرٌُ تٌوُنُسٌتٌهُ بٌاشُهُ بٌا تٌنُهُایی کُنُارٌُ بٌیاد وُلٌـی مُنُ مُیخٌوُامُ بٌاهُاشُ کُنُارٌُ بٌیامُ چٌوُنُ تٌنُهُایی یعُنُی عُالٌـمُ بٌا خٌـدا بٌوُدنُهُ اینُمُ یعُنُی تٌهُ خٌوُشُبٌخٌتٌی وُاسٌهُ مُنُ ...خٌلٌـاصٌهُ ازٌ اینُ مُوُضٌوُعُ بٌگٌذرٌُیمُ ...خٌـدایا شُکُرٌُتٌ بٌازٌمُ شُکُرٌُتٌ کُهُ نُفٌسٌامُ شُـدهُ هُمُ نُفٌسٌ  بٌاد...دوُسٌتٌ جٌوُنُیا رٌُوُزٌتٌوُنُ خٌوُشُ وُ خٌرٌُمُ ....خٌـכافٌسٌ:/

۴۹

سٌلٌـامُ ـכوُسٌتٌ جٌوُنُیﺂ خٌوُبٌیـכ خٌوُشُیـכ ... مُنُمُ خٌـכارٌُوُشُکُرٌُ احٌسٌاسٌمُ خٌوُبٌهُ وُلٌـی حٌالٌـمُ هُنُوُزٌ پٌٌرٌُ ازٌ ـכپٌٌرٌُسٌی وُ اسٌتٌرٌُسٌهُ اینُ حٌالٌـ مُنُ تٌا مُوُقٌعُی کُهُ ـכاـכاشُ جٌوُنُمُ ازٌـכوُاجٌ نُکُرٌُـכهُ وُ بٌرٌُهُ سٌرٌُ خٌوُنُهُ زٌنُـכگٌیشُ اـכامُهُ ـכارٌُهُ هُمُشُ فٌکُرٌُ اینُمُ ﺂبٌ تٌوُ ـכلٌـشُ تٌکُوُنُ نُخٌوُرٌُهُ‌ وُ هُمُهُ چٌیزٌ بٌخٌوُبٌی پٌٌیشُ بٌرٌُهُ ...رٌُاسٌتٌی امُرٌُوُزٌ رٌُفٌتٌمُ کُلٌـاسٌ زٌبٌانُ ثٌبٌتٌ نُامُ کُرٌُـכمُ :-) 

وُ هُمُهُ اتٌفٌاقٌاتٌی کُهُ افٌتٌاـכهُ بٌوُـכ رٌُوُزٌی کُهُ کُارٌُنُامُهُ گٌرٌُفٌتٌمُ رٌُوُ بٌهُشُ گٌفٌتٌمُ اوُنُمُ گٌفٌتٌ اعُصٌابٌ خٌوُـכتٌوُنُوُ خٌوُرٌُـכ نُکُنُ مُنُ بٌهُ خٌانُمُ بٌ مُیگٌمُ بٌخٌاطٌرٌُ رٌُفٌتٌارٌُشُ بٌاهُاتٌ بٌعُـכشُمُ بٌرٌُگٌشُتٌمُ خٌوُنُهُ وُ حٌمُوُمُ گٌکُرٌُـכمُ مُوُهُامُوُ شُوُنُهُ کُرٌُـכمُ وُ نُمُازٌمُوُ خٌوُنُـכمُ وُ شُامُمُ رٌُوُ خٌوُرٌُـכمُ وُ الٌـانُمُ بٌهُ چٌیزٌایی ـכارٌُمُ فٌکُرٌُ مُیکُنُمُ کُهُ تٌا بٌعُـכهُا بٌمُانُـכ ...رٌُاسٌتٌی یهُ نُفٌرٌُ نُمُیـכوُنُمُ چٌوُنُ ـכوُسٌمُ ـכارٌُهُ یا مُشُتٌاقٌ خٌوُنُـכنُ مُطٌالٌـبٌمُهُ هُرٌُوُقٌتٌ امُارٌُ رٌُوُ مُیبٌینُمُ اوُشُوُنُ هُمُیشُهُ وُ هُرٌُ لٌـحٌظٌهُ تٌوُی وُبٌمُهُ پٌٌسٌ خٌوُـכشُوُ لٌـوُ بٌـכهُ تٌا لٌـوُشُ نُـכاـכمُ:٭/ تٌنُـכ زٌوُـכ سٌرٌُیعُ :-)

....بٌابٌامُ یهُ قٌوُلٌـایی ـכاـכهُ مُنُمُ وُاسٌهُ خٌوُـכمُ یهُ قٌوُلٌـایی ـכاـכمُ بٌبٌینُمُ عُمُلٌـیشُ کُنُنُ یا نُهُ:٭/ انُشُاالٌـلٌـهُ عُمُلٌـی بٌشُهُ ... فٌعُلٌـا خٌـכافٌسٌ :/

+شُبٌتٌوُنُ پٌٌرٌُ ازٌ سٌتٌارٌُهُ ٭_٭


۴۸

سلام به همه دوستان خوب و گل ...روزتون خوش ...من دیگه حرفی از حالم نمیزنم وقتی هم بزنم بدونید چقدر حالم خوبه ولی متاسفانه الان حال من  زیر صفر میگذره ...داداش ع من رفت و اما من و زن داداشی واسش نقشه های گنده ای کشیدیم یعنی بیشتر کارا رو دوش بنده اس ولی مشکلی نیست من مخلص داداش ع هم هستم بهترینا رو واسش رقم میزنم تا همه اینای که با داداش من ناز کردن الان بسوزن  واسه تک تک اعضای خانواده قایم کردم جز داداش ع که خودش میدونه من چقدر دوسش دارم و داداش Hواگرنه من از مامان و بابا و داداش م [کسی که دستشو رو من بلند کرد]و خاله ها و عمه ها دختراشون عمو و هرکسی که درحق داداش من اتپته کردن دلخورم ازشون ولی حالا‌ اول زندگیشونه یه چیزای واسشون رقم بزنم  که حسابی سوپرایز بشن ...چیزاییی هست که نمیشه گفت به موقع اش میام کل قضیه رو مینویسم ...امروز میرم ثبت نام کلاس زبان ...دیشب با زن داداشی کل ...شهرمونو دور زدیم و چیزای کادو عروسیشونو انتخاب کردم و انشاالله تا چندی دیگر میرم واسش میخرمش  ...خیلی دلم میخواد از نقشمون اینجا بنویسیم ولی ترس دار باید بذارم عملی که شد همچیو بنویسم ...الانم باید برم مدرسه پس خدافس:/

۴۷

سلام...خداروشکر که هنوزم صدای قلبم شنیده میشه اما بسختی ...فردا ابجی م مسافر امام رضاس یا ضامن اهو من دلم غروب حرم رو میخواد کیا تا حالا حس و حال غروب کردن اونم توی حرم‌ رو حس کردن واقعا عالیه من پارسال روزی که رسیدیم شهادت امام صادق بود یعنی دقیقا ده روز عقب تر که امسال ده روز امده جلو اون روز دسته ها سینه میزدن و من با دستا توی دلم غوغایی بود واسه خودش از همه بریده بودم از همه از هرکی  که فکرش واسم سخت بود بقدری دلم پر بود همونجا وقتی وارد شدم هنوز توی شک این بودم که ایا واقعا توی حرمم وای خدا دلم مشهد رضا رو طلب میکنه دست رد نزن به سینم من تا ۲۳مهر امیدوار اینم که اگه میخوای بطلبیم تا اون موقع بطلبیم  واگرنه یعنی دست رد به بنده سراپا گوشت زدی نمیدونم خدایا وقتی اسم امام رضا میاد امید دارم که میرم زیارتش ولی نمیدونم کی  خیلی دلم گرفته ....دلم میخواد یا اون از این خونه بره یا من، بکل اعصابمو خراب کرده اخه مثل این ادم فضولا تو هر کاری خودشو میندازه وسط اخه خاک عالم برسرت تویی که خودتو واسه یه مشت ادم بیشعوره نفهم میکوشی همونا یه روز توی سرت میزنن باشه اون روز میرسه منم پاست بدم همونا واسط کلی قایم کردم اندفعه اگه حرفی باشه اگه چیزیه اون منم که باید بزنم طوری ضایعت کنم که خودت سرتو بزنی تو دیوار نه کس دیگه ای...از موجوادت بیزارم باهمه میگم میخندم ولی اخرش تهش همش غمه همش دلم گرفته اخه چرا باید اینجوری باشه ...امروز پول کلاسم رو بهم دادن اما فقط ۹هزار تومن کم داشت و از اونجایی که بنده اگه از کسی چیزی ببینم خیلی ناراحت میشم حاضر نمیشم هیچ وقت زیر بار منتش برم  و حالا بنده لنگ ۹هزار بی ارزشم و دلم نمیخواد جلو یه مشت زن قرتی خدا نشناس خودمو ببازم میمونم تا پولم کامل که شد میرم ثبت نام حتی اگه شده همون روز که کلاس شروع میشه برم ،اصلا دلم نمیخواد هیچ یک از اون معلما رو ببینم از همشون متنفرم به تمام معنا ،واقعا باید بگم مرداشون نامردن و زناشون بی حیا میدونید چرا چون حاضرن قشنگ باشن اما واسه یه مشت ادم بی ارزش بخدا از این که دستم روزی حروف میره و از این معلما مینویسه خیلی ناراحتم دیگه دوست ندارم ازشون چیزی بنویسم ...ابجی م بهت خوش‌ بگذره خدا همراهت انشاالله سالم و سلامت بری و‌ برگردی ما رو هم دعا کن ...نمیدونم چرا ولی ارزوی دوتا چیز دارم یعنی ارزو نه ولی بخاطر اینکه خیلی منتظرشونم میشه گفت ارزو ...یکی رفتن مشهد یکی شروع مدرسه احساس میکنم عمرم تا اون موقع یاری نمیکنه نمیدونم چرا ولی هرچی از خدا امد خوش امد حس و حال اینروزا اونوری نیست که میباید بود شاید بعضیاتون بگید از ناراحتیات مینویسی ولی خدایش هیچ چیزی ندارم که با خوشی بدست امده باشه که بخوام بگم به خوشی تمام رسیدم به جان خودم همه حرفایی که منو شاد میکنن همش حرفه نه واقعیت یعنی همش فقط اتفاق افتادنشون۵۰٪یعنی ۵۰٪بعدی هیچ و پوچه پس شادی واسه من نمیمونه خیلی شبا اینقدر فکر و خیال میکنم که حتی نمیدونم کی خوابم برده واسم سخت میگذره که اونجوری که میخواد باشه  شاید یه ماه شاید دوماه شایدم یه سال نمیدونم یه زمان مشخص نداره و نمیدونم کیه خیلی دلم گرفته از حرفای  خیلیا نمیدونم چرا پیش من خالی میکنن اخه هرکی باشه از باباش یا مامانش بد بگن ناراحت میشه هرچند اگه بد باشنم  اخه چرا اینجوری میکنن ها...من خودم چون از پدر و مادرم توقعم میشه حرفی میزنم ولی دلم نمیخواد‌ هیچ وقت هیچ کسی حرفی از پدر و مادرم بزنن هرچند اگه اخر اخر بدی و نامردی باشن که خداروشکر انجوریم نیستن ولی یکم دارن در حق من بد میکنن که بنده اگه حرفی بزنم سرویس میشم ....اینم از این مشکلات زندگی زیاده توقعاتم ک ماشاالله زیاده همه توش موندن ...امشبتون مثل شبای دیگه شیک و طبیعی ،خدافس:/

+ابجی م انشاالله امام رضا هر حاجتی داری بهت بده دعا برای ما یادت نره عزیز دل ابجی :-)

۴۶

سلام خوبید دوستان عزیزم...منم خداروشکر‌ نفسی میاد و میره...

امشب حرفی ندارم بزنم چون اتفاقات امروز برام زیاد مهم نبود جز یکی به استثنا اونم برگشتن داداش H ...حال همه اعضا خانواده خوبه خداروشکر که خوبن انشاالله همیشه دلشون شاد باشه ولی من همه این خنده هام همه این تیکه انداختنم  همه همه این چیزایی که این روزا دارم مصنوعی هست یه نوع الکی خوش بودن ...دلم واسه عکسم تنگ شده دلم واسه همه خاطراتم تنگ شده اخه خدا دیگه هیچ راه بازگشتی نیست !!!

هنوز کلاس زبان ثبت نام نکردم پنجشنبه هم شروع کلاساس ...دلم میخواد به هدفام برسم ولی متاسفانه برنامه ای نیست که همچی طبق اون بره جلو...نمیتونم ناراحت نباشم همینطور نمیتونم شاد باشم ...خدایا خودت بخیرش کن ...شبتون شکلاتی خدافس:/

+امام رضا ،غریب الغربا منو بطلب دلم گرفته دست رد به سینم نزنم0_0

۴۵

سلام همه سلام خدا که بعد از این همه درد و رنج دل منو داداشم رو خوش کردی ...شکرت بابت همه چیز...توی این دو روز حسابی درد کشیدم هنوزم دردم ادامه داره دیروز یعنی جمعه من شبش تا ۳بیدار بودم و همینطور توی اینترنت چرخ میخوردم که تا خوابم برد صبح داداش م امد تو خونه مادربزرگ گفت دیشب تا ۳خوابش نبرد اونم گفت لابد  سرش تو تبلتش بود مادرجون گفت اره ...اون روز خالم شوهرش و پسرش بودن خونمون ...همینطور زن داداشمم ،دم ظهر داداشمو راضی کردیم رفتیم دریا شنا ...اینقد خوش گذشت جاتون سبز حالم جا امد اینقدر خوش بود که من به تمام معنا یاد گرفتم وقتی موج بلند میاد؛بپرم بالا اینقد خوش بود اینقد عالی بود حد نداشت بی نهایت عالی بود ...و اما بعد از امدن و حموم کردن من رفتم تبلتمو شارژ کردم تا اینکه داداش م امد ،خواب بود آخه خلاصه سر یه قضیه منو اون بحثمون شد بهم گفت بس کن دیگه توی حرفام پرید بعدش که حرفاشو زد رفت همونطوری که رفت پریز رو خاموش کرد تا تبلتم شارژ نشه من  اولش نفمیدم بعدش داداش ع گفت پریز خاموش کرد روشنش کن  روشنش کردم  وقتی خاله و داداش همگی رفتن خونه داداش ببینن بعدش فوری مامانم امد اگه نیومده بود که الان من تو سردخونه مرکز شهر بودم واسه تشیع ..خلاصه داداش م  امد پنکه روشن کنه فکر کردم میخواد پریز خاموش کنه گفتم تو مشکل داری برگشت و چشاشو تیز کرد و من دستمو جلو صورتم گرفتم چنان دستی امد سراغم که نشسته خوابیدم  یه مشت زد تو کمرمو و دستم و زیر کمرم گذاشت و فشار داد منم فقط جیغ مامانم داد و فریاد کشتیش ولش کن امد تبلتمو از دستم گرفت مامانم دستش وسطمون بود من امدم دست داداش م رو خراش بزنم با ناخون تا دستمو ول کنه هیچی تا نگو دست مامان بدبخت رو خراش زدم ...تبلتمو برداشت گفت تا داداش H نیومده بهت نمیدم مونم اینقد جیغ و داد کردم که داداش ع و خاله همه بدو بدو امدن پرسیدن چی شده خاله رو که دیدم گفتم هرچی میکشم از هر کی کتک خوردم همش مادرجون فتنه کرد خاله هم به همشون بدو بیراه گفت حالم خیلی بد بود هرچی اب صورتم زدن اصلا گریه من بند نیومد بخدا قسم میخورم من از ساعت ۶عصر گریه کردم تا ۱شب که اون موقع مامانم یه بروفن و یه استامنوفن و یکم اب و خاک کربلا صورتم زد تا یکم اروم شدم کل بدنم درد میکرد نمیتونستم بشینم فقط باید میخوابیدم بعد از اینکه؛اروم شدم مامانم موضوع داداش ع رو بهم گفت دوباره زدم زیر گریه اخه من کل زندگیمو بهش گفتم هنوزم بهم اعتماد نداره بخدا توش موندم خودمم این چه زندگی که من دارم ...وقتی گفت اینقد گریه کردم صورتم دندونام چشام و صورتم انگار اتیش درمیومدتوی کل صورتم... گریه کردم تا خوابم برد صبح یهو داداش ع امد صدام زد گفت بدو بدو پاشو برو لباس بپوش باهم دیگه بریم بگردیم بریم فرش بگیریم واسه‌ خونم بدو ابجی خاله دم در منتظره زودی منم تندی تندی اماده شدم ولی ازش ناراحت بودم و هنوزم دلخورم بخدا منی که با اعتماد کامل همچیو بهش گفتم ولی  اون چی اصلا هنوز اعتمادی به من نداره مشکلی نیست بذار اینجوری فکر کنه بعد ها خودش میدونه اشتباه میکرده...خلاصه رفتیم و ساعت۱۱/۳۰امدیم رسیدیم خونه خیلی خستم بود کمکش کردم فرشاشو اورد پایین و برم تو خونه و بعدش غذا خوردیمو دم ظهر خاطرات دوران مدرسمونو تعریف کردیمو میخندیدیم ..من و زن داداش و داداش ع  بودیم ...داداش م امد تو امد باهمه سلام کرد و امد دست منو گرفت و گفت عزیز منی بدون تو ندگی زهرماره منم دستمو گشیدم دستم کبود نشد ولی ورم کرده و دردم میکنه بازوهامم بقدری درد‌ میکنه با کمرم که الان‌ واقعا سخته واسم وقتی دراز میکشم و اما امشب با داداشی و زن داداشی رفتیم گلزار شهدا واقعا ارامش بخش بود و اینکه امشب یکم با حرفایی که بابا زد حالم بهتر شد...و اینکه امشب بابا گوشی تازه خریده بود و هممون دورش نشستیم تا کار باهاش رو نشونش بدیم و واقعا عالی‌ بود و...و مهمتر از همه من همه این اشوبا رو از سر مادربزرگم میدیدم و باهاش قهر بودم از اونجایی که من همیشه شبا پیشش میخوابم دیشب قهر کردم دیگه باهاش تا ادامه زندگیم حرف نزنم ولی طاقت دوریش رو تحمل نکردم امشب اشتی کردم و از اون شکلات خوشمزه ها بهمون داد نوش جان کردیم و همو بوس کردم و الانم بغل دستش خوابیدم که فداش بشم الهی ...بخدا کل بدنم درد میکنه نمیدونم چرا اینقدر درد دارم مخصوصا کمرم که رو به نابودیه:( خب شب همگی شیک خدافس:/

+قراره داداشم بره ماه عسل تا مهر انشاالله خوشبخت شن و همیشه سالم باشن و همینطور شما دوستان...

+ابجی‌ م کم کم اماده‌ رفتن هستی دعا کن واسم ...ابجی حالم خیلی بده بدنم کلا داغونه دعا کن خوب شم جای دستاش بالا امده:(

۴۴

سلام  خوبید....اول کار بگم حالم اصلا خوش نیست بعدا نگید غر زدی ....امروز یعنی دیروز وقتی بیدار شدم داداش سرما خورده بود تا جایی که تونستم کمکش کردم تا خوب شه ولی هیچ هنوز همونجوره...کارنامه مزخرفممم گرفتم ...خیلی اشغالی اقای م واقعا حرفم روی شما صدق داشته این بود رسم معلم بودنتون  این بود که گفتی نگران نباش من درستش میکنم این بود اون حرفاتون خیلی ناراحت شدم خیلی بخدا بقدری ناراحت شدم که خیلی جلو خودمو گرفتم تا تونستم خودمو به خونه برسونم و گریه نکنم ...قبول شدم ولی من از نمره ام بیزارم ...از۱۰۰شدم۸۸...خیلی بدی اقا خیلی نامردی مگه قرارنبود فاینال رو ضریب دو کنی میدونید اگه ضریب دو میشد بنده میشدم ۹۶ولی چون دیده بهتره یکم منو کم کنه تا من ازش متنفر شم ...باشه مشکلی نیست  خدا جای حق نشسته ...من فاینالم شدم از۴۰..۳۸و لی این اقای بیشعور به من داده میترم رو۲۰از۳۰باشه بازم مشکلی نیست منم یه روز واسش دارم ...واقعا اشغالن اینو امروز به این نتیجه رسیدم از اون موهای بیرون ریختشون از اون بلوزی که جای مانتو میپوشن جلوی سه چهارتا مرد نامحرم از اون رژلبای پر رنگشون از تیپ مزخرفشون متنفرم روز اول که باهاشون روبرو شدم اروزی مرگ کردم ولی بعد ها چشم پوشی کردم چون دیدم به من ربطی نداره ولی روز امتحان فاینال فهمیدم نه تنها خانمای اونجا اشغالن بلکه اقایونشون اشغال ترن  نمیدونم شاید بعضیاتون فکر بد کنید درمورد من ولی بذار بگم تا احساسم خدشه دار نشه تا دیگه از این ناراحتی یکم اروم شم یکم احساس راحتی کنم یکم به خودم نشون بدم واقعا تو جامعه باید با مردای اشغال طرف نشد..روز ا تحان فاینال وقتی از اشغال کمک خواستم امد اول کنارم پاهاشو زد به پام  ...پامو عقب کشیدم سرشو اورد پایین چندتا سوال رو خوند و همونجوری من از بالای چشمی نگاهش میکردم که خدایی ناکرده دستش بهم نخوره ولی  وقتی خواستم نشونش بدم مشکلم کجاس دستشو اورد جلو خورد به دستم اون موقع بدترین حس دنیا تو قلبم ریشه زد و اعصابم قاطی شد و این بود که اون حرف زدم تا سراغم نیاد ولی انگار اثری نداشت و اینکه اخر کلاس موندم تا بهش بگم اقا اگه دوباره چنین چیزیو ببینم ازتون میرم با داداشم میام سرکلاس ولی نشد دوستم ز .ب و ز.ا وایساده بودن مجبور شدم بگم اقا شما اولش بهم  چنین چیزی گفتی و هرجوری حرف زدم که بچه ها برن و اقا بمونه نشد ولی نشد ...اقای م ایندفعه شیر در رفتی ولی کافیه ببینم دوباره روزگارتونو سیاه میکنم دیگه تموم شد اون دختری که با متلکای اینو اون سرشو زیر میذاشت میومد خونه تو خودش میریخت و مجبور بود زار بزنه و ساعت ها گریه کنه از الان فقط همه رو طرف داداشم میدونم تموم شد رفت...وقتی نوشتم الان ارومم احساس خوبی دارم از اون ناراحتیم کاسته شد...خدافس:/

+امشب دختر عمم نامزد شد با کسی که من هنوز از نزدیک ندیدمش ...قرار بود بریم ولی بهونه اورد مام دیگه التماس نکردیم...ان شاالله خوشبخت شن

۴۳

سلام دوستان خوبید ...منم که توی این دو روز به تمام معنا از خودم متنفرم ...فردا قراره برم کتاب جدید بگیرم و کارنامه بگیرم...خیلی استرس دارم همش از چیزای الکی ناراحتم ...مثلا رفتار بابا مثلا رفتار عموم با داداشم ...دیگه چش ندارم کسیو ببینم از همه دلخوشی ندارم ...خیلی بخاطر تحقیر شدن داداشم ناراحتم ...امشب خیلی ناراحت شدم بغض کردم آخه خدا مگه  ما در حق چه کسی بد کردیم  خدا جونم تو خودت بزرگی و هرچیزی از سوی تو برام بیاد من دو دستی میپذیرم ...از دنیا و ادمای مسخره اش متنفرم جالب کسایی که امسال ماه رمضون من رو کردن فقط گریه حالا از زن داداش حال منو میپرسن بدبختا الان فهمیدن  چه کاری کردن  ... مشکلی نیست من فقط میشینم و تماشا میکنم چون چوب خدا بی صداس حق رو از ناحق میگیره ...امروز شدم کدبانوی خونه پدرم غذای ظهرمون رو خودم پختم و مهمون داری کردم داداشم نمره ۲۰رو بهم داد ...دختر عمه قراره نامزد کنه امشب مراسم خواستگاری هست خندم میگیره از روزگار و سرنوشت میاد میزنه، تو فاز*_*خدایا دل کسی رو نشکن من بخاطر داداشم خیلی ناراحتم و این باعث شد امشب خواب به چشمم نره خدایا به اسمت قسم خودت نیاز داداشمو جور کن و بفرستشون خونه بخت من بخاطرش دپرس شدم و فکرم کلا قاطیه از یه طرفم حرفی که به اقای م زدم داره عذابم میده و اعصابمو بهم ریخته  خدا من حسابی تو این زندگی موندم از داداشم طرفداری کنم یا بابام هر دوتاشونم از قلب من هستن نمیتونم جگرگوشه های زندگیمو دور بزنم پس خودت درستش کن بخاطر من منی که هیچ وقت دست رد به سینم نزدی  پس الانم نه نیار؛ و ناراحتم نکن  ....من میرم اما منتظر جواب با محبتتم خدا جونم....خدافس:/

+دوستان گلم بازم مثل همیشه محتاج دعاتونم اول واسه همه مریضا بعدشم واسه داداشم که بخاطر چیزای بی ارزش ناراحته و منو با ناراحتیش داره عذاب میده

۴۲

ســـــــلاممطمنــــم شمام دیګه جواب سلام یه دختر بی ادب مثل منـــو نمیدید درسته نمیدونم چطــوری تعریف کنم چی شده چه اتفاقات بدی افتاد واسه من توی یه ساعتامتحانــــمو تا حدودی یعنی خیلی خوب دادم و اینجوری بود که من زدم سوالات دیګه رو خراب کردم ...توی کلاس ما دوتا پسر هست امروز وقتی یکی از پسرا نشسته بودن اقای م میګفت ببین شما ۶ دخترید و یه پسراین پسر یه سوالم از من نپرسیده از اول امتحان تا حالا ولی شما کچلــــــم کردید من اول ګفتم بهش: اقا شما بعدا برګه ما ۶دختر رو با این پسر مقایسه کن ګفت: چشم بعدش که پسره تموم بهش ګفت بزن قدش حسابی سربلندم کردی جواب بعضیا رو دادی یعنی مـــــن ...منم در امدم ګفتم توهم اګه مــــــردی همین الان صحیحش کن یه نګاه بهم کردو ګفت معدب باش خیلی ناراحت شدم بعدش که فکر کردم دیدم خاک بر سرم کنن چه حرفی زدمالان نزدیک به نیم ساعته دارم ګریه میکنم پیش خودم فک کردم یعنی اقای م الان درمورد من چی فکر میکنه یعنی الان داره میګه یه دختر به این با حجابی به این ساکتی با چه زبون بی ادبی اینو به من ګفت واااااای خــــــدا ای کاش اون موقع لال میشدم ای کاش زبونم نمیچرخیدم چرا اینجوری شد خــــدایش امروز واسم کم نذاشت هر چی نمیدونستم تا جایی که جوابو بفهمم بهم ګفت و اینکه منو دوست جونم ز از هم کپی پیست کردیم همچیو جلو چشم اقاخنده دار ترینش فقط همین بود که انګار خونه خاله بود همجوره منو ز بهم رسوندیم جز پارتی که باعث شد خرابکاری کنیم اونم بدلیل کم بودن زمانآخر کلاس  به اقای م ګفتم ازتون ناراحتم ګفت چرا ګفتم اولش که بهم ګفتی معدب باش بعدشم هی التماست کردم بیای یکم کمک کنی نیومدی و برګه روهم ازم ګرفتی کم نیست ګفت بهم ببین تو بهم چنین حرفی زدی سن منو تو از هم خیلی دوره پس این یعنی بی ادبی و من چون دوست داشتم مثل دخترم  و نخواستم جلو بچه ها سوی تفاهم نشه یه وقت به انګلسی جوابتو دادم[ be polite]بعدش بهش ګفتم معذرت میخوام ولی از اون موقع همش خودمو دارم نفرین میکنم چرا اینجوری چــــــرا؟؟

و اینکه توی این امتحان بدلیل اینکه هم امتحان میانه ات حساب میشه هم ترمت خیلی خدایش کمکت کردم و تا جایی هم که جواب دادی خوب بودګفتم اقا من یه چند نمره شاید نګیرم ګفت نګران نباش درستش میکنمآخـــــــه چرا من اون حرف بی ادبی رو زدم اخه خدا چرا چرا این سری تا ۱۰ نشمردمو چرت و پرت تحویل اقا دادمخیلـــــــی از این قضیه ناراحتـــم در حد مرګحالـــــــم اصلا مساعد نیست خیلی داغون شدم من این حرف رو زدم ولی دو برابرش واسه شخصیت خودم خورد شدمخـــــــدافس:/

+و اینکه خداروشکر به احتمال 90٪من به مرحله بعدی راه پیدا میکنم

http://pixtop.ir/Content/UserFiles/Images/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AD%D8%AA%DB%8C-%DB%8C%D8%B9%D9%86%DB%8C-2.jpg

۴۱

سلام دوستانامـــــروز برعکس همه روزای بدم جهنمه حالم اصلا خوب نیست ساعت۱۱ بیدار شدم با یه سردرد عجیب که هنوزم ولم نکردهبیشتر از همه اینکه امــــروز امتحان دارم و هیچی نخونــــــدم و اگه به مرحله راه نیابـــم خیلی بد میشه من با تمام شوق دیروز رفتم عکس گرفتم اونـــــم فقط واسه امتحان تورو خدا دعـــا کنید قبول شم و این اقای م با من لج نکنه و منو این ترم نندازه که احتمالش زیاده بخدا اگه قبول نشم باید به خـــــــودم یه تنبیه حسابی بدم خیلی واسه من زشته کسی که با رتبه برترین ها میومده بالا الان فکر این باشه قبول میشه یا نهمن امروز زودتر ناهارمو خوردم که حداقل بعد از نماز بشینم امتحان بخونـــــــــم از وقتی بیدار شدم همش به مامان میگم از اون دعاهای مادرانه واسم بکن تا قبول شم خیلی به خودم ناامید شدم ای کاش دیشب به زن داداش میگفتـــــــم تا باهاش حرف بزنه بنده خدا بهم گفتا گفت بذار بهش زنگ بزنم یکم این ترم کمک کنه ولی من چشمم ازش اب نمیخــــــوره اخه تو کلاس گفت من با کسی رو دربایستی ندارم هرکی نمره اش کم باشه میندازمش یعنــــی منم جز اون دسته ادمام والا هیچ چیزی به ذهن دیونم نمیرسه بگذریم...دیروز کسیــو دیدم که واسم عجیب بود ولی جالب بود واسم که خودش بهم نگاه کرد بازم عجیبه و هنـــــوز ادامه داره تا کامل قضیه رو جویا بشم و واسش ارزوی موفقیت میکنــــم...دیروز طرفای غروب زنگ زدم زن داداش کجاس باهم بریم عکاســـــــی گفت بازارم خودم میام جلــــــوت بیا بریم منم فوری اماده شدم و با هم رفتیم اول کفاشی واسه دوختن کفشاش بعدش رفتیم عکاسی  توی عکاسی فوری اماده شدم و عکس گرفتـــــــم بعد تو راه به زن داداش گفتم  میای باهم بریم عکس دو نفره بگیـــــــریم گفت باشه هروقت میخوای باهم میریم و ان شاالله بعداز عروسیشون میریـــــــــم و بعدش رفتیم یه بستنی و یه چیپس خلالی گرفتیم راه افتادیـــــــم به سوی خونه بعدشم که امدیم خونه شام خوردیم رفتیم خونه مادرجون اونجام یکـــــــم اذیت مادرجون کردیم و داداش زن داداشی زنگ زد گفت میخوام بیام دنبالت زن داداش هم رفت و امروزم که وقتی بیدار شدم رفتم عکاسی عکسامــــــو تحویل گرفتم و امدم اینــــــم از امروز من برعکس همیشه انرژی نداشتـــــــم و این انرژی تا موقعــــــی که جواب امتحانم نیاد نیست تو وجود منخـــــدافس:/

+تــــــــــــــــورو خدا واسم دعا کنیداین یعنـــــی چندسال از تلاشم به باد رفت


پست موقت رمزش مال خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۴۰

سلام همــــه دوستان عزیز...دیگه خبری از سحر خیزی من نیست ،من ۱۱بیدار شـــــدم...دیشب میخواستـــــم بنویسم یه کوچولو حسش نبود...آخه خرید بعد عید فطر دیروز یهویی قبل اذان مغرب انجـــام شد خودمم یکم شکه شدم چرا اینجــــــوریخلاصه منو مامان تو خونه فقط سر یه لباس بیرونی توافق کردیــــم ولی از بد شانی بنده اونو فروخته بود و دیگه ازش نداشتمنــــم رفتم دیدم کفش اورده چشام برق گرفت گفتم نداره که نداره کفش میگیرم خلاصه چندتا لباس پرو کردم خوشم نیومد زیاد آخر سر داشتم تو لباس دور میخوردم یهو یه مانتو تک سایز به چشمم خورد رفتم پرو کردم نگو چقد شیک و خوشمل و از همه مهم تر تابستونه بود و من هیچ مانتو تابستونه ندارم فوری تو عرض ده دقیقه دوتا چیز متفاوت خریدمبعـــــــله ما اینجوری هستیم همه چیز رو کنار میذاریم یهو تو دوثانیه یه چیز باحال و تک انتخاب میکنیمدقیقا مثل عقد داداشم زن داداشم تو عرض یه ساعت همه چیزاشو خرید ولی من دوساعت خاله و بابامو تو بازارا دور دادم اخرشم رفتم لباس بیرونی گرفتم با پول خودم و لباس مجلسی رو امدم از شهر خودمون خریدم به کمترین قیمت و ناز ترین لباس و شیک همینطور با پول بابا جون[این قضیه پول بابا و بنده اینه...پول بنده داداش Hداد گفت برو واسه عقد داداش لباس بگیر منم اطاعت کردم و اون شد پول خودم و پول بابا همون لباس مجلسی رو گرفتم یه کت و دامن شیک و خوشگل همه دهنشون از خوشگلی من باز موندچه اعتماد بنفسی دارم منبخـــــــدا راست میگم اخه من زیاد ارایش نداشتم اون یکمم خودم تو فرصت کم زدم و حجابمم کامل بود یعنی چیزی از اعضای بدنم که مثلا پام لخت باشه یا روسری سرم نباشه نبود فقط یکم موهام بیرون بود...اونشب خیلی من پاهام درد میکرد از بس کارای شخصی خونمون رو انجام دادم یعنی وظیفه بنده بود چون مامان دست تنها بودخلاصه اونشب وقتی دیدم بابا و عمه جان تو حیاط درحال رقصیدنن منم همه حلم دادن وسط و قر میدادم زن عموی بنده واسمون کل میزد و شعر میخوند ...خیلـــــــی باحال بود واقعا ای کاش بشه عروسی بگیرن تا دوباره خاطراتمون زنده شن ولی من قصد دارم روز سالگردشون جشن تولد بگیرم و یادی از سال قبل کنیم...خلاصه جالبش اینجاس همه رو گفتم اینم بگم روز بعد عقد با حال بد رفتم مدرسه خیلی پاهام درد میکرد ولی چون بچه ها گفتن فردا امتحانه من فرداش نرفتم وقتی بیدار شدم به همه گفتم حالم خوب نبودنرفتم داداشH خودش عادی عادی منو مسخره میکنه میگه تو معلما رو دور میزنی اون روز بیشتر از همه اذیتم کرد خلاصه اول هفته هیچ کسی نپرسید تو چرا نیومدی تا خانمی که اخر هفته امتحان گذاشته بود همه نشسته بودن یکی از بچه ها غایب بود دلیل غایبیش رو پرسید ولی اته پته کرد منم دیدم کسی ازم نمیپرسه گفتم خانم شما من یه روز غایب شدم کسی نگفت چت بود گفت اخ راستی یادم اوردی تو چرا نیومدی فک کردم واسه امتحان بوده گفتم خانم نه حالم خوب نبود گفت اها راستی اماده شو واسه اخر هفته امتحان بگیرم ازت نمره هیچ نداری واسه مستمر بنده از اون طرف فرار کردیم اینجا تو دام افتادیمامتحان دادم ۲۰ شدما اینم از این]ولی خواستم بگم خیلی سخت پسندم ولی وقتی میپسندم حسابی میپسندمولی خوب بودا خاطرات عقد داداشمم خوندیدخلاصه اینم از دیشب و خرید ناګهانی من...دیروز سر کلاس نشسته بودیم یهو اقای م این جمله رو نوشت...I do not want Mr heads...یعنی من اقا بالا سر نمیخواممنم یهو از دهنم پرید گفتم دقیقا همینه که شما گفتید وقتی رفت بیرون بچه ها داشتن درمورد همین حرف میزدن  که بهشون گفتم یعنی اقای م شوهر نمیخواد همه زدن زیر خنده ګفتن اخه این از کجا به ذهت امد گفتم بخدا خودش دم دست بود من به ذهنم فشار نیوردمخلاصه اینم از دیروز بنده خوب بود فقط دیشب یکم حالم خوش نبود که الان عالیم خداروشکرخــــدافس :/

+تقریبا لباس من اینجوری بود زیر پوشش با دامنش قهوه ای و یه پاپیون اینو و اونورش بود و کشتشم شیری بود


۳۹

ســــــلآم دوستان گلامــــــیدوارم حالتون عالی باشه...یه ساعتی هست از خواب بیدار شدم و هیچ کاریم نکـــــــردم نمیدونم چرا وقتی برنامه ریزی میکنم فرداش وقتی بیدار میشم حس هیچ کاری ندارم ای کاش زودتر این مدرسه ها باز بشــــــن تا این همه حوصلم سر نره تو خونه ...نمـــیدونم چرا خیلیاتون به من میگید غرغرو بخــــــدا اگه شمام مثل من بودید اونم تو هوای گرم بیشتر از اینا غر میزدید هرچند الان هیچ جای کشور هواش خوب نیست یا خیلی سرده یا خیلی گرمـــــه ولی من دیگه طاقـــــت گرما ندارم دلم میخواد همش باد خنک بخــــــــورم متاسفانه این بابای بنده که خودشـــــم گرمایی هست نمیتــــونه تحمل کنه چرا مارو از اینجا نمیبره والا بخدا مثل تخم مرغ پخـــــتیم ...امـــــروزم مثل روال عـــــادی باید رفت کلاس زبان ...این سری که داداشـــــم امد بهش میگم باهم بریم کتابخونه منــــــو ثبت نام کنه یه چندتا کتاب خوب بیارم بخونم خسته شدم دیگه واقعا خسته شدم تو خونه ، رمانم که نباید بخونم :/کتابای مدرسه هم که باید مثل روال عادی بخونم تا مهر که اون بحثش جداس ...دلــــــــــــــم بستنی میخواد سوپری هم نزدیکمون نیست برم بگیرم البته این مامان نمیذاره من سوپری برم  وقتیم برم کلی نق میزنه چرا رفتی ... من از وقتی گفتن نرو نــــــــرفتم  ولی الان بدجور دلم یه چیز خنک میخواد ... فـــــــردا خواستن برن بیرون سعـــــی میکنم زودی بیدار شم باهاشون برم و برم فروشگاه  چیزای تزیینـــــــی بگیرم و بیام واسه خودم چیزایی که دوست دارم درست کنــــــم و از این همه بیکاری بیخودی در بیام ...بیکار نیستما ولی حسش نیست از اون کارا انجام بدموالا بخــــدا از بس هـــــــوا گرمه...دلم میخواد هر چه زودتر من این وسایلامو جابه جا کنم تا از این همه بیحوصلگی دربیام و خسته ام نشه و خـــــودمو با کارای مثل تمیز کاری کمد و...مشغول کنم :/ اینــــــــم از امروزمون ..امروز امدم یادی از عقد داداش کردم و اهنگای عقدش رو که تو یه پوشه ریخته گوش میدم همش امید جهان و حامد پهلانه اصلا رو دل کردم از بس اهنگاشونو گوش دادمخب دیگه ماهم بریم  یکم درس بخونیم بعدشم نماز، غذا ،لالا،کلاسفهمیدین چی شدمواظب خودتون باشید که خدایی نکرده توی گرما نمیرید ویا توی سرما غرق نشید خدافس:/

+امـــــروز دوباره اقای گربه مهمونه خونه ما بود و با هزار دردسر بیرونش کردیم پرو جاش خنکه میاد تو خونهزن داداش جان این دفعه شانس اوردی نبودی چون امروز همش بپر بپر میکرد

http://pug.ir/Portals/0/CrossArticlePictures/139103/Image48686-4.jpg

۳۸

سلام دوستان عزیزم...دیشب بعد از حموم مادر جونم[ننه جونم]موهامو گیس کرد اینقد خوشم امد قبلا وقتی  دوستام موهاشونو گیس میکردن هی ناز موهاشون میکردمو و خوشم میومد  ولی خودم دوست نداشتم موهام گیس باشه ولی دیشب موهامو گیس کردم  هی پا میشدم بهش دست میزدم به مادر جون میگفتم ببین چقد نازه موهام ...امروز صبح صدای ماشین بابا از بیرون امد  نمیدونستم خانم و اقا قصد بیرون رفتن دارن گرفتم خوابیدم طرفای ۱۱بیدار شدم دیدم در حیاط بسته اس در خونه بسته اس  خلاصه رفتم از زن همسایه پرسیدم جواب درستی نداد و همین طور زنگ زدم زن داداشم اونم نمیدونست خیلی نگران شدیم و دلشوره داشتم  خلاصه ساعت۱پیداشون شد مامان گفت رفتیم دکتر پوست و از اون ور رفتیم رستوران غذا گرفتیم امدیم خونه خیلی عصبی شدم هی بهشون بدو بیراه گفتم میدونستم حرفاشون یه جاش میلنگه گفتن خونه دایی جون بابا بودیم دکتر نیومده بود امروز بعدش همینطور ادامه دادن گفتم درس بگید کجا بودین مگه من قبلا بهتون نگفتم تا در حیاط میرید خبر بدید من نگران میشم  مامان هی گفت ببخشید تقصیر من بود و فلان و بیسار من دیگه هیچی نگفتم ولی خیلی ناراحتم کردن هزارتا فکر ناجور امد سراغم از داداشام گرفته تا خاله و عمه و بابا بزرگ نزدیک بود سکته کنم هیچ نمونده بود جلو زن همسایه گریه کنم بخدا اعصاب واسه ادم نمیذارن هرچی کوتاه میام میزنن خرابش میکنن  حالا اینش هیچ نمیگفتن یه دختر تنهایی تو خونه دق میکنه میترسه اینا چه موجوداتی هستن:| واقعا که+_+ خدافس :/ 

+راستی یه سوال دارم...کیا تبلت دارن میدونن فونتش چجوری عوض میشه!؟ البته زبانشون انگلیسی باشه و با کیبورد فارسی کار میکنه...

۳۷

سلام دوستـــــــآنامیدوارم خـــــــــــوب باشید من حوصله ندارم امروز کلا همش از صبح تو رویــا دور میخورم تا الان غیر از این خیلی معده ام درد میکنه فقط با چـــــــیزای خنک اروم میگیــــرمامروز همش تو فکر این بود داداشHیه روز قافل گیرم کنه مثلا بیاد صدام بزنه بگه پاشــــــو باهم بریم واست میخوام ایفون و یه لب تاب ناز واست بگیرمکه میدونم چنین چیزی غیر ممکنــه اصلا بیخیالش این خیال پردازیا مــــــنو ازار میده...نمــــــیدونم چرا امروز میخواستم بدونم مخاطب خاص کجاست هنوز با دختره میحرفه یا نه؟! خیلـــــــــی کنجکاوم بدونم و همین چیزا باعث ناراحتــــــــیم میشه...دیگه حوصله هیچ کیو ندارم آخـــــــه چرا باید اینجوری شه مگه قرار نبود مــــــــن باشم همه کسش همه اینا زیر سر ....جونشه میدونم مشکلی نیست ولی یه روز همــتون انگشت به دهن میمونید از کاراتون من دیگه خودمو واسه یه مشت ادم بی خاصیت ناراحت نمیکنم خداروشکر داره یه {پرژه بزرگ از زندگیم تموم میشه واسه قدم اولم عالیه}و اینکه داره تحول توی زندگیم به وجود میاد خوشحالـــــــم انشاالله کم کم میتونم قدمای بزرگتر هـــــم بردارم ممنــــــــــونم داداش Hاز کمک های مالی که به خواهرت کردی و نذاشتــــــی من کمبود داشته باشم حسابـــــــی دمت گرم خودتم میدونی چقدر دوستت دارم بخدا از بعضی کارام یا حرفم پشت تو خیلی ناراحتم همیشه سعی کردم از بدی چیزی نگم ولی بعضی اوقات با اخلاقت ناراحتـــــــم کردی ولی از اینکه منو دیگه ناراحت نمیکنی خیلی دوستت دارم و واقعا از مرگ دوستت خیلی ناراحتم واقعا صرفا از اینکه غرور داداشم ریخته شد ...هروقت اشکـــــای داداشامو میبینم تا چندین سال به همون موضوع کلیک میکنـــــــــم امیدوارم از اینکه دیگه سرکار نمیبینیش ناراحت نباشی و گریه نکنی اگه خداییی نکرده زبونم لال سر انگشتت خراشـــــــی ایجاد بشه من داغون میشم هیچ وقت یادم نمیره وقتی امونیاک[یه نوع ماده شیمیایی  فک کنم یه نوع گاز]ریخت رو کمرت بقدری درد داشتی یه شب امدی بهم گفتی ف داداشت دیه داداش قبلی نیست شاید فقط چند روز مهمونتون باشه اینقد گریه کردم آخه تازه مامانم از ای سی یو امده بود بیرون و با هزار دعا والتماس مامانم برگشت سر خونه زندگیش یه هفته نگذشته بود دم ظهر زنگ زدن داداشت میخواد برگرده و کمرش سوخته اینقد دلم شور میزد وقتی دیدم از در حیاط امــــد داخل بدو بدو رفتم کیفشو برداشتم اوردم داخــــل امد داخل مامانم با حال خرابش اینقد گریه کرد چرا خودتو ایمنی نکردی از این حرفا ...خلاصه خیلی اون موقع ها لحظه های بدی بود پس خــــدایا داداش من رو چهار چشمی مواظبش بـــــاش درست من تا حالا باهاش راحت نبودم ولی بخدا خیلی دوسش دارم یعنی هر سه تاشونو دوست دارم  اگه مویی از سرشون کم شه من تموم وجودم میلرزه...مــــــن بزرگ شدم دیگه میدونم خانوادم تمام وجودمن دیگه میدونم همشون منو خیلی دوست دارن میدونم نباید با زندگی احساسی رفتار کرد بخدا من قدر همه اعضای خانواده رو میدونم ولــــــی این اخلاقاشون باعث شده من هر روز بیشتر رنجیده شم ازشون...نمیدونم چرا اینجوری نوشتم بیشتر فقط واسه اینکه چیزای مثل مخاطب خاص واســـــم ارزش نداره  و فهمیدم زندگی گذراس و نباید با این چیزا خرابش کرد ...اینم از این راستـــــــی امتحان فاینال انتقال داده شد به سه شنبه اولش ناراحت شدم ولی بعدش خوشحـــال شدم ...از فردا تصمیــــم گرفتم بشینم درسای سال قبل رو بخــــــونم و کمتـــــر بشینم پای اینترنت...وای الان یه فاجعه غیر ممکن پیش امدمامان گوشی رو اورد تا زنگ بزنم داداش اشتباهی شماره گرفتم خورد یه شماره مرد قطع کردم هی زنگ مـــــیزدول کنــــــم نبود کچلمـــــون کردمــــــــردیکه ...روزمون ساعت خوشحالیمو بهم ریخت مـــــنم الان با مامانم یه دعوای حسابی کردم همش تقصیر اونه رو اعصابـــــم رفت اصلا الان کلا قاطیـــــــموالا بخــــــدا...بعدا اگه چیزی شد میگن کار تو بوده بعضی اوقات میای خوبی کنی کباب میشی حسابیداشتم میگفــــــتم میخوام بشینم عـــــربی رو هم فولش کنم میخوام به سه تا زبان پر رونق رو از بر باشم مثل:فارسی خودمون...انگلیسی...عربی...از فردا میشینم درس خوندن تابستونمون به باد رفت چندماهش بدون فعالیت از این به بعد حداقل استفــــــاده کنم ازشوالا مــــــــن برم لالا خیلی معده ام درد میکنه الانم که اعصابم خورد شد بیشتر درد میکنهخــــــدافس:/


۳۶

سلام دوست جونیـــــــــآمن خــــداروشکر خوبم و شارژم امروز...امــــــروز بعد از اینکه کامــــپیوتر رو ترک کردم رفتم پیش بابا و مامانم یه نیم ساعتی گذشت بابام رفت حموم وقتی امد گفت زنگ بزنم عروسم بیاد پیشم چند روزه ندیدمشاووه کاش پدر شوملــــــی منم اینجوری باشه آخه این بابای من هر روز باید زن داداشمو ببینه و پریروز خونه ما بوده تا اخر شبی فقط یه دیروزی نیومده بود بابام دلتنگ عروسش بود و زنگ زد بهش و گفت اگه کسی نیست بیارتت خودم میام دنبالت و اما یهویی عروس خانمش امد تو و همه باهم سلام کردیم و من بلند شدم یه نګاه کلی کردمش و اول گرفتمش بغلم بعدش یه ماچ ابدار کردمش...و اما غذامونو خوردیم و بعدش رفتیم اتاق بنده و باهم کلی گپ و گفت کردیمو اما من یه بازی دارم که زن داداشمم بهش میگه بازی پســـــره[بقولی بچکــــــو] خلاصه دو نفره بازی میکردیم وقتی خستمون میشد هی مشت میزدیم تو گوشی همدیگهبعــــــــله ما اینجور موجوداتــــــــــی هستیم ولی گوشی ها سالمـــنو یکم که دیگه حوصلمون سر میرفت یکم همدیگه رو میزدیم بعدش دوباره یه  بوس و میرفتیم سراغ بازیمـــــونو اما مــــــن کلی تمرین زبان داشتم و هیچی نخونده بودم...ولی سه الا چهار بار قبل کلاس خوندم رفتم سر کلاس و امــــا موفق و سربلند امدم بیرونخلاصه برگشتیم خونه و زن داداشی پیش مادر جونم نشسته بود [بقولـی ننه جونم] و یکم با مادر جونم جنگ و دعوا کردیم امدیم خونه خودمون دلمون هوس سالاد الــــویه کرددهنتون آب درست کردیم خوردیم عکسشم شاید واستون گذاشتمخلاصه رفتیم دوباره خونه مادر جون و یکم دوباره مادرجون رو سرکار گذاشتیم و خوراکیاشـــــــو نوش جان کردیمو اونـــــم هــــــی به من فوش میداد منم حال میکردمو میخندیدمخلاصه امدیم خونه خودمون یهو  زن داداش امد گفت ف من باید برم زنگ زدم داداشم بیاد ببرتـــــم من اینجوری شدمـــــاآخــــــه چرا ؟؟؟؟گفت قراره دوستم بیاد کتاب و جزوه بیاره  واسه امتحان هفته بعدی ،منم دیگه اسراری نکـــــردم ولی بازم خوب بوداامــــروز عالی بود همجوره

+, امــــــــــا یه نظرسنجـــــی!!

مــــن رو تو سه عدد توصیف کن؟؟

1-باحال

2-خوشتیپ

3-بامرام

4-احساسی

5-بی جنبه

6-بی معرفت

7-خوشگل

8-عوضی

9-بی وفا

و امــــــــــــــا دومی و خاص تر از همه...

اګه به اصالتت افتخار میکنــــــــــی ،بنویس اصالتا اهل کجـایی؟؟

ممــــــــــــنونم از اوناایی که تو نظر سنجی قبلی شرکت کردند!!خدافس همگیتون:/


۳۵

خواهشا تا جایی که امکان داره به این سوالات جواب بدید!!!

1-استمتون...

2-برادر دارید یا خواهر؟!!

3-۳یا۴تا از دوستان صمیمیت...

4-غذای مورد علاقه ؟؟

5-معلم مورد علاقه ؟؟

6-رشتتون درآینده؟؟

7-مارک گوشیتون؟؟

8-نظرتون درباره مـــــــــن؟؟

9-نظرتون درباره خـــــــودتون؟؟

10-کیو بیشتر از همه دوست دارین؟؟

11-خواننده و بازیگر مورد علاقتون؟؟

12-سوالی ازم داشتین بپرسید؟؟

و اما جواب های خودم:/

خانم دکترF

I have tree brother´s

دوستای گلم:YASAMAN...ZOREH...FATEMEH

Makaroni...i love you makaroni

Ziyade nemisheh goft akhe man khyliashon baham dostan ^-^

Tajrobi...pezeshki...khanom doctor f motekhases kalb va orok*_*

Tablet daram markesham lenovo hast*_^

Nazaram darmord shoma ...rastesh hamaton mesle golid $_$

Nazaram darmored khoam vala ehsas mikonam khyli etemad benafs daram *_* 

Khoda ro bishtar az hameh dost daram  va

Brother A

Brother H

Brother M

Brother amir*_*

Brother amin^_^

Sister M+_+

va ....hamye dostan

i love you mam and dad^_^

Mehdi ahmadvand va niki karimi

Soalam az khodam ine ke chera emrozeto be farda misepari!!

Mer30 az nazarateton*_*