فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

۵۳

سلام...امدم بنویسم از خاطرات این روزا که گاهی بخاطرش ناراحتم و گاهی اینقدر خوشحالم که نمیتونم خودمو اروم کنم...همیشه این حس تو وجودمه وقتی کسی از اقوامای نسبتا دور پدرم میان خونمون معنی امدنشون یعنی خواستگاری از من ...دقیقا دیروز عصر همین اتفاق افتاد و دوباره بعداز دوماه پیش یه خواستگار دیگه پاش رو توی خونه ما گذاشت برخلاف همیشه دیروز من خیلی خوش روح بودم ولی از اینکه پدرومادرم جواب رد دادن ناراحت شدم ...دیروز زن دایی پدرجان و پسرشون و دخترش،جاریشون امده بودن خونمون توی همون نگاه اول وقتی چشمم به پسرشون افتاد فهمیدم امدن خواستگاری  با اون نگاه های خوش روحشون بوش میومد ...جالب بود دخترش پارسال من بخاطر سردردم و چشمام رفتم بیمارستانی که دخترش اونجا کار میکرد اصلا زیاد تحویلم نگرفت و حتی جواب سلامم به سردی جواب داد ولی  دیروز  اینقدر احوال پرسی کرد اینقدر سوالات متعدد ازم پرسید ...ازم‌ پرسید چندسالته منم گفتم...همینطور مادرش البته مادرش همیشه منو خیلی دوس داشت پارسالم که امدن خونمون همش به من میگفت بیا پیش خودم بشین وقتی نشستم پیشش میگفت عزیزم فقط درس بخون فقط درس اصلا کارای مامان رو انجام ندیا ،همینطور به مامانم میگفت باید دخترک ما درس بخونه کار دستش نمیدیا پس نگو واسم نقشه داشته ،دیروز وقتی مامانم امد بشینه زن دایی گفت حاج خانم بیا اینجا کارت دارم رفتن یه ربع بیرون حرف زدن بعدشم وقتی خواستن برن دوباره یه ربع با بابا بیرون حرف زدن من که میدونستم قضیه از چه قراره ولی هیچ کسی چیزی نمیگفت حتی نگفتن اگه ما موافقیم شاید دخترمون موافق نباش برعکسش شاید من موافق بوده باشم  خلاصه موقع رفتن اقا پسرشون امدن ماشینش رو سرو ته کرد دوباره امد و با بابام خدافظی کرد...وقتی رفتن مامانم توی اتاق داشت به بابام میگفت زن دایی گفته پسرم ماشین داره خونه اشم توی شهره فقط کار نداره چون اونم بخاطر اینه که سال اول دانشگاهشه منم بهش گفتم این که مشکلی نیست ولی دختر ما ارزوها داره باید درس بخونه و هنوز سنش کمه و بهتر نظر باباش رو بپرسید و بابام گفت منم بهش همینا رو گفتم و بهش گفتم ما دخترمون رو فعلا شوهر نمیدیم و اگه بدیمم مال پسر عموشه اخه عموش خیلی وقته دختر مارو پسندیده واسه پسرش  منم وقتی چنین حرفیو شنیدم همونجا نشستم دل سیر گریمو کردم بعدشم لباسمو عوض کردم چادرمو برداشتم بدو بدو خودمو به زن داداشم رسوندم  همچیو بهش گفتم  بهش گفتم اخه بابام نمیدونه منو پسر برادرش ماه رمضون چه دعوایی باهم داشتیم نمیدونه پسر برادرش دلش دنبال کس دیگه ای و از من چه چیزایی میخواسته ولی هرچی هست خیالتون تخت هم شما پدر گرامی هم مادرجانم که من اون چیزی که شما میخواید نمیخوام و از بچگی مخالفش بودم ... و دقیقا من از دوسال پیش به مامانم گفتم به زن عمو بگو این همه به من نگن عروس من عروس من از چنین چیزی متنفرم ...جالب اینجاس منی که اینقدر سخت پسندم اینقدر ایراد روی مدم میذارم دیروز با یه نگاه باطن پسره رو تا ته شناختم و منی که دلم تنهایی رو میخواست با موقعیتش موافق بودم  خیلی ناراحت شدم از اینکه بابا و مامان نظر منو داداشامو نپرسیدن و خودشون هرچی به نظرشون خوب بود قبول کردن ...من که میدونم کینه مامانم‌ چیه اخه قبلان یکی منو میخواست این حرف میخوره به ابان ماه پارسال که به دوستم گفته بود بیاد با من حرف بزنه منم بدون اینکه بذارم چیزی بگن گفتم نه من میخوام درس بخونم و ردش کردم حتی‌ نذاشتم پاشونو توی خونمونم بذارن و بعد ها یه نفر به مامانم گفته بود فلانی دخترتو میخواسته و دخترتون ردش کرده مامانم هروقت سر حرف خواستگاری میشد غیر مستقیم بهمن تیکه میپروند تا دیروز که زهرشو ریخت باشه مامانم جونم خودت با دستای  خودت بخت سیاه رو واسم دوختی  اون کسی لایقم بود بود رو رد کردی  درسته من سنم کمه حتی من خودم رازی به ازدواج زود نیستم و تا اینکه پسر دایی دانشگاهش رو تموم میکرد منم مدرسمو تموم میکردم  با این وجود که ناراحتم ولی هنوزم تنهای رو برگزیدم چون شاید خیریتی داشته ولی بیشتر ناراحتی من از سر اینه که حداقل میذاشتن فکر کنم با منطق خودم جواب رد رو بهشون میدادم  نه اینکه خودشون ببرونو بدوزن خیلی ناراحتم کردن باشه مامانم با این کارت دیگه حرفی باهات ندارم و فقط درس میخونم و فکر چیزایی میکنم نه تو توش باشی نه همسر گرامیتون ... این تنبیه بهترین تنبیه که نه ضرری به خودم میرسونم نه به اونا ...دیشب از ۱۲نوشتم تا ۱ ولی نتم قطع شد همچی پاک شد و مجبور شدم دوباره بنویسم ...خدافس:/

+خیلیاتون  شاید بگید من دنبال ازدواجم و بخدا اینجور نیست ناراحت اینم که مامانم و بابام فکر موقعیت منو نکردن  و نذاشتن من حرفی بزنم شاید حرفای من منطقی تر باشه و مهمتر از همه اینکه درست شما ردون کردید کارتون درسته چون اخر فکرای من همش همینه که ازدواج واسم خیلی زوده ولی چرا گفتن دختر ما مال پسر عموشه یعنی چه یعنی به هیچکسی جز پسر عموش نمیدیم پس باید بهتون بگم مامان و بابا جان من ازدواج نمیکنم اگه قراره تو دست ادم هرزه ای مثل پسر عموم بیوفتم ...

نظرات 4 + ارسال نظر
امیر شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 21:20 http://ma-3nafar.blogsky.com

سلام
ای بابا.تو فیلمای قدیمی میگن پسر عمو دختر عمو باید با هم ازدواج کنن.عجیبه ها.مگه اصلا میشه از بچگی گفت کی با کی عروسی کنه بعدا.خیلی بده.خوب به داداشت بگو.بگو اون به مامان بابات بگه که مخالفی.

سلام...متاسفانه اینا قبول نمیکنن و از این حرفا تو کتشون نمیره

بانوووو شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 19:55 http://kajeshisheei.blogsky.com

سلام.عزیزم به نظرم درمورد پدرومادرت خیلی سخت میگیری و نسبت به رفتارشون حساس شدی.
منم هروقت خواستگاربرام میاد مامانم بدون اینکه به من بگه ردشون میکنه و هروقت کسی میاد در خونمون که میگن ادرس دختر بهمون دادن مامانم میگه نه دخترم که ازدواج کرد..منظورش خواهر قبلیمه که ازدواج کرد.
خلاصه مامانم یه جوری نه میگه که ملت فکر میکنن ای خونواده دیگه دختر نداره و بااین حساب من ترشیده میشم.ولی خوبه

عزیزم حرفاییی که باید میگفتم رو گفتم بهت

فاطمه شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 15:35 http://ffatemehh79.blogfa.com

منم خیلی درگیر این حرفهام...البته نه درمورد پسر عمو و این چیزها...من پسرعمو ندارم...یعنی کلا خانواده ی ما موافق به ازدواج فامیلی نیستن ...جز پدر بزرگ و مادر بزرگ...اونم شاید به خاطر سن و سال هستش...پدرو مادر من هردوشون تو دهه 30 زندگیشونن...در نتیجه منطقی ترن...ولی مادر بزرگ و پدر بزرگم تو دهه 50 و 60 زندگی شونن...
منم چندتا خواستگار داشتم که بدون اومدن تو خونه رفتن...اونم به خاطر سن کمه...و آینده ای که برای خودم ساختمو توش ازدواجی در کار نیست فعلا...
هرچیزی سنی داره...میدونم تو هم خودت قبول داری که سنت کمه...البته خواستگار های من فامیل نبودن ولی قضیه فامیل کاملا متفاوته...تو خودت میشناسی و میدونی چی به چیه...ولی غریبه رو فقط مامان و بابا میشناسن،در نتیجه هرچی بگن بهتره تو این سن...
البته من حس میکنم که بتونم درکت کنم...من گاهی با خودم میگم اگه ازدواج کنم و یعنی عقد بمونم و بعد هم درسمو بخونم چی میشه؟!؟!؟!!؟
ولی بعد خودم پشیمون میشم...سن ما سن خاصیه...سن حساسیه...من خودم 2 مورد از نزدیکانم تو این سن دل بستن و دل نکندن و رسیدن بهم ...و الان یکیشون زندگی خیلی سختی رو داره...خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی سخت
ولی اون یکی زندگیش بهتره...اینجور عشق ها میتونه خوب یا بد باشه
درکل امیدوارم زندگیت عالی پیش بره و برهر چی که میخوای برسی و خوش بخت و عاقبت به خیر باشی
خدا بنده ای رو که بهش توکل کنه رو حفظ میکنه

فاطمه جان جواب این حرفاتون رو توی پست جدید میدم ...ولی اونا غریبه نبودن ...من حالا ازدواج نمیکنم اصلا شاید هیچ،وقت ولی از این ناراحتم منو بوقم حساب نکردن نگفتن اگه ما بخوایم دخترمون چه بلایی سرش میاد یا ما نخوایم اون بخواد ...

SamaN شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 14:42 http://majidriddel.blogfa.com

بلاخره همیشه بین پدر مادرا وبچه ها اختلاف سلیقه هست شاید الان می خواستی طرفو شاید کسی بهتر بیاد پسر کار نداشته باشه مکافاته ازدواج کردن باهاش

مادر صلاح بچه هاشو می خواد از کینه که تصمیم نمی گیره

تو فرصت داری درس بخونی دانشگاه بری بعد می تونی منطقی ازدواج کنی

این درست ولی مادر من خانوادگی کینه ای هستن...بعدشم من میخواستم خودم جواب بدم یا حداقل از این قضیه خبر داشته باشم ولی مادر من همشو ازم قایم کرد پس بهتره حرف منو درک کنی چون توی شرایط من نیستید بعدشم من حالا حالا ازدواج نمیکنم و اگه؛حرف حرف اونا باشه،هیچ وقت ازدواج،نمیکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد