فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

از درد کِه بنال‍‍‍‍م:|

سلام ...

خدایا شکرت بخاطر نعمت های فراوانی که بهم دادی:))

دیشب واسم همه اون کسانی که شخصیت پیدا کرده بودن رو توی ذهنم خاطراتم و هر چیزی که ازشون دارم پاک کردم (مثل یه مرده ) ...من قبلا چوب خانواده عموم رو خورده بودم ...ولی نمیدونم چرا درس عبرت نشد برام ...شاید بخاطر خوشحالی بود که نسبت به دختر عموم  پیدا کرده بودم ...دیشب نوه های  دختر یکیشون رفت و الان توی خانواده مامان و بابام فقط من موندم که سنم واسه ازدواج هنوز کمه شایدم از نظر بقیه کم نباشه ولی به هر حال من اصلا راضی نیستم یه زمانی شاید بهش فکر میکردم ولی الان حتی از این مراسمات متنفرم شدید ...به هرحال با کلی خوشحالی دیشب لباس پوشیدم رفتم خونه عموم با زن داداشی و...خلاصه با یه بی احترامی شدید بر خوردم که هیچ وقت یادم نمیره:((

بقدری ناراحت شدم که وقتی از توی اتاقی که زن عموم  مارو اونجا حبس کرده بود بیرون امدم دویدم سمت در و بدون هیچ خدافظی رفتم و پشت سرمم نگاهی نکردم ...تا عمر دارم دیگه حرفی باهاشون ندارم ...من و خانوادم مورد بی مهری خیلیا قرار گرفتیم  چون ما اونجور مثل اونا خودمونو بزرگ نمیگیریم ...خصلت خوب خانواده ما اینه که چه فقیر چه پولدار رو یکی میبینیم حتی شاید به فقیره بیشتر توجه کنیم ...من خودم به شخصه دوست دارم ادم پاک باشه ساده باشه ولی  با کلاس و هرزه نباشه ...(ببخشید اینجور حرف زدم ،مجبورم فک نمیکردم اینجور باشن)...خلاصه رفتیم ولی با کلی غم و غصه امدیم خونه ...

اشکال نداره خدا خودش بزرگه ...همینجور چوبشم بی صداست ...من از اینی که هستم خیلیم خوشحالم ...ولی این رسم مهمان داری نبود که زن عموم نسبت به ما کرد ...من با خودم فکر کردم از این نمونه ها هستن ولی بخدا قسم یه انگشت خواستگارای منم نمیشدن هر چند من هیچ کدوم از خواستگارام خوشم نیومد الا یکیش که شاید بعضیاتون بدونید کیو میگم:))

به هر حال مبارکشون باشه ...ولی من حتی اینقد عصبانی بودم که تبریک نگفتم امدم بیرون ...بعدش دختر عموم به مامانم گفته بود (پرستش و زن داداشش)بهم تبریک نگفتن ...جالب بود شما حتی مارو حساب ادم نکردین میومدیم تبریک میگفتیم:|

امروز صبح رفتیم خونه دختر عمه ام شوهرش کرمانشاهی هست و با خانواده ما غریبه وقتی رفتیم دیدیم دارن اسباب کشی میکنن...خلاصه تا رفتیم منو مامان انگار دنیا رو بهش دادن زد زیر گریه گفت من خواهر ندارم من فلانم من بیسارم ...دستشو گرفتم گفتم پاشو گفت اذیتم نکن دلم پره ...گفتم عزیزم پاشو گریه نکن من خودم دلم پر هست به اندازه کافی تو دیگه گریه نکن ...دستشو گرفتم بردمش توی حیاط گفتم عزیزم  چی‌میخوای کمک کنم من کمکت میکنم ...گفت با ندا برو وسایلا رو بچین ...سوار ماشین شدیم ما رفتیم خونه جدید همه چیزا رو پایین کردیم از ماشین  ...مامانمم مبلاشونو اورده بود بیرون (البته چون متحرکه همچیش درمیاد سبک بود :)+

خلاصه بیشتریاشو تمریز کردم صفشو دادم و مامان  و بابام امدن دنبالم و رفتیم:)±

خلاصه ظهر اینقد باهم درو دل کردیم که نگو ...به این نقطه رسیدیم دوتامون دیونه ایم:±

و بیخودی از اینا ناراحت شدیم:± چون ادمم نیستن:±

راستی قابل توجه کسایی که از دعوای منو پسر عموم باخبرن ...با دختری که میگفت دوسش دارم هم دعواش شده و فوشو کشیدن به خودشو خاله جانش (خانواده دختره فوشو کشیدن بهش )±

خدایا من به چوبت اعتقاد پیدا کردم :* و میدونم هر کسی نباید منمم بزنه ...بخدا من به هر چیزی خدا رقم بزنه راضی هستم :±

خدایا شکرت...

هرچند ازشون ناراحتم ول ی بازم مبارکشون باشه...انشاالله خوشبخت بشه ...

ولی منم دیگه در حد سلام و علیک باهاشون حرف میزنم ...تموم شد احترامایی که میذاشتم واسشون:±

دوستای گلم خدافس:*


******=******

اینو تقدیم میکنم به خانواده عموم:|))))))

روزهایِ آخرِ سالِ... .


همین الان پاشو با هر کی قهری بهش زنگ بزن... .?















فحش بده

که یادش باشه که هنوز باهاش قهرید

عید پا نشه بیاد خونتون عید دیدنی

والا....گرونیِ،شوخی که نیست...

سیلی محکمی از جانب خدا خوردم:|

سلام :/

امیدوارم همتون در خوشبختی کامل باشید ...و نه مثل من باشین پشت سر هم  اتفاقای چرت واسم میوفته...

یعنی امشب  میخوام پای نماز به شخصه قسم بخورم که دیگه توی بدترین شرایط نه تقلب بگیرم نه بدم...یعنی امروز خدا بهم یه سیلی محکم زد جلو دبیر ریاضیم ...امتحان ریاضی داشتم ...زنگ اول  من یه مبحث رو خونده بودم که ازش فقط یه سوال اورده بود که فقط همونو درست نوشتم:|

و دیگه کامل مونده بودم چیکار کنم اخه دفعه قبلی  دبیر ریاضی مامانم رو خواسته بود البته به خودم نگفته بودا ...مامانم بهم گفت تو چرا نمیری کلاس ریاضی گفتم خوب شرایطش رو نداشتم گفت مثلا چی منم همچیو بهش گفتم ...اولش یکم غر زد ولی بعدش همه از حرفم متقاعد شدن ...واقعا حق با من بود...مامانم میگفت دبیرتون گفت (پرستش) درس نمیخونه ..،داره داغون میشه ریاضیش ..،داره دخترت خراب میشه ...من خیلی دوسش دارم که دارم این حرفا رو بهتون میزنم ...و امروز وقتی  داشتم امتحان میدادم به دوستم گفتم  سوالا رو بهم بگو همه رو نوشت رو برگه بهم داد وقتی باز کردم داشتم مینوشتم دیدم گفت زودی (پرستش)برگت بده وقتی دادمش گفت دوتا چک نویسات بده بهم ...خودمو گم کردم ...همه برگه ها رو دادم ...ولی بعدش نفهمیدم چی شد فقط زیر لب صلوات و ایت الکرسی میخوندم و امامان رو صدا میزدم ...اصلا توی کلاس درس نبودم زنگ که خورد دویدم دنبالش گفتم اقا  گفت بله (پرستش) ،گفتم اقا چک نویسم رو میدی گفت نه لازمش دارم گفتم اقا بده ببینم درست نوشتم یا نه ...گفت (پرستش)به من دروغ نگو ،منم وقتی تو چشاش نگاه کردم بغض خفم کرد بهش گفتم اقا اگه راستش رو بگم شما به خانم مدیر حرفی نمیزنی گفت  نه چرا بگم من و تو مشکل بینمون باشه چه ربطی به خانم مدیر داره تو دانش اموز منی ...گفتم اقا من سوال دو رو دومیش از روی برگه یاسی نیگا کردم گفت میدونم  داشتی تند تند مینوشتی ...گفتم اقا ببخشید بهم صفر بده ولی  نمره اونو دس بهش نزن گفت نه (پرستش)من باید نمره اونو کم کنم اخه تو گفتی ولی اون چرا داد منم موندم اصلا :|

گفت اگه هر کسی جات بود میگفتم ولیش بیاره دفتر میبردمش و صفر میدادمش ولی چون توی و حرمتت رو نگه داشتم توی برگه نمره میدمت ولی دفتر کلاسی صفر باشه هم تو و هم دوستت صفر ...بغضم ترکید ناخداگاه و زدم زیر گریه و گفتم اقا من درس یاد نمیگیرم شما شرایط منو نمیفهمین درک نمیکنین:|

گفت چرا درکت میکنم تا اینکارو کردم:|

وقتی ظهر از مدرسه امدم ناهار خوردم خوابیدم تا ۵عصر و بعدش رفتم امامزاده دیدم بسته اس و سر قبور شهدا نشستم و قران خوندم ...و امدم خونه ...

و فردا امتحان عربی دارم ولی اصلا حالم خوب نیست ...مجبورم بخونم ...

خدایا به امید خودت ...

از بعضی دوستان ناراحتم ...بدلیل بی مهری هایی که از جانبشون خوردم...

ابجی همراز اگر صلاح دیدید رمز رو به خواهرتونم بدید ...اصراریم نیست ...

خدانگهدار همتون ...

اینقد خبرای خوب داشتم که همش اب شد رفت هوا:|

بعدا نوشت: واقعا حالم بده ...نمیتونم درس بخونم ...همش استرس دارم عذاب وجدان دارم  ... الان نزدیک یه ساعته بغض کردم ...کم اوردم نمیتونم  دیگه درس بخونم ...احساس میکنم دیگه کسی بهم اعتمادی نداره ...الان ب مامانم گفتم من مدرسه نمیرم فردا حالم اصلا خوب نیست ...فکرم بدجور دمغ شده ...وقتی من الان نتونم درس بخونم فردا برم مدرسه دوباره تقلب کنم بیشتر خودمو خراب کنم ...نه این کارو نمیکنم:|

من دیگه مثل اول نیستم ...نوبتمو که گند زدم ...کارنامه ام که حرفش نزنید ...حسابی پکر شدم ...نمیدونم چیکار کنم ولی اصلا روحیه خوبی ندارم الان ...دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم ...

کاش یه خواهر داشتم که حداقل دلداریم میداد ...

میبینید والا خدا از وجود یه خواهر کنارمم محرومم کرده ...

نمیدونم چجوری خودمو دلداری بدم که اروم بشم ...خدایا یه راه خوب نشونم بده ...

خیلی سخته واسم  ...هرچی قران میخونم ...هرچی دعا میخونم ولی اصلا اروم نمیگیرم ...

خدایا آشوبم آرامشم تووویییی...کمکم کن ...

کارای امروز من(۱۳۹۴/۱۱/۱۳)

سلامممم دوستای گلم:*

شما خوبین عایا؟!

من اصلا حالم خوش نیست :* 

سرماخوردگی  خر است:*

من  حالم اصلا خوب نیست...صدام درنمیاد اصلا:×

بیشترین دلیلشم رفتنم به گندمزار بود:|

حالم بیشتر بد شد:|

راستی  امروز چندتا عکس از گندمزار گرفتم:*

میذارمشون:))

http://uupload.ir/files/gq6y_img_20160202_131533.jpg

این قسمت تقریبا نزدیکمونه ...

http://uupload.ir/files/7dyl_img_20160202_132258.jpg

این قسمتم تقریبا دورمونه:*

http://uupload.ir/files/g99_img_20160202_140701.jpg

اینم زمین خوشملیه که من عاشق نقش انداختنشم بعد از بارون...

http://uupload.ir/files/2ph_img_20160202_140026.jpg

اینم توی باغ گندمزاره:*

اون خانمی که از دورم پیداس زن داداشه:*

یه قارچ کشف کرده بود:*

....

امروز یه مانتو خوشگل و یه چندتا چیز دیگه گرفتم:*

که عکسشونو میذارم:*

http://uupload.ir/files/bzdx_photogrid_1454436970775.jpg

اینم مانتوم:*

http://uupload.ir/files/u0ex_photogrid_1454436870498.jpg

این مانتو رو مامانی جونم خرید واسم:*

راستی یه روزنامه دیواریم درست کردم:*

http://uupload.ir/files/5eu5_img_20160202_215542_593.jpg

یه عکس خوشگلم ابجی همراز کمکم کرد تا پیداش کردم:*

http://uupload.ir/files/f6jz_img_20160202_211803.jpg

اینم عکسی که ابجی همراز پیدا کرد واسم:*

http://uupload.ir/files/p8i1_toonvectors_19018_940-1.jpg

راستی امروز سالگرد ازدواج داداشم  بود ...فردا قراره کیک خاص بپزیم :))

داداشم واسه خانمیش یه سشوار و یه گل نانازی خریده بود:*

مبارکش باشه:*

اینم از کارای امروزم ....تا پست بعدی که نمیدونم کیه خدافس:/

من می توانم (۲)

سلااااام:))

الان که دارم پست میذارم یعنی  در حد مرگ خسته ام :|

یعنی مرگ سوار موتور گازیه ...و همینطور کنارم گاز میده ولی من سوار نمیشم باهاش برم:))

امروز روز خوب ،باحال ،جذاب ،و...بود:*

ساعت۱۰/۲۰  دقیقه صبح زن داداشم  امد مدرسه دنبالم که باهم بریم  دور دور و بازار خرید کنیم:*

رفتیم از معاون اجازه گرفتیم گفت برین از دبیر ساعت بعدی اجازه بگیرین :|

رفتیم پیشش گفت ساعت بعدی چی با من داری گفتم قران گفت خو برو چون دختر زرنگی هستی درس میخونی برو منو باش خر کیف شدم رفتم وسایلمو جمع کردم:))

از دبیر ورزش خدافظی کردم رفتیم :))

اول رفتیم خریدامونو انجام دادیم بعدش میخواستم دنپایی خونه ای بگیرم واسه تو حیاط :|

اخه از بس  با کفش رفتم اینور اونور...پاهام درد میکنه:×

خلاصه اون چیزی که میخواستم پیدا نشد :))

دیگه رفتیم خونه  ... بعد از غذا رفتیم گندمزار روبرویی خونمون  تا ۲/۳۰اونجا بودیم:*

بعدش امدیم رفتیم باشگاه:))

الانم تازه امدم انگار با چوب زدنم:))

دلم میخواد پاشم حمام کنم بعدشم  بشینم واسه دوتا امتحان فردا درس بخونم:)))

دعا کنید دوست جونیاااا فردا دوتا امتحان سخت دارم یکیش امتحان ترم یکیشم امتحان مستمر نوبت دوم واسم دعا کنید توووووو خدا....من می توانم امتحان های فردا رو به بهترین نهو میدم  ...دوتاش رو کامل میشم....من آدم با اعتماد به نفسی هستم می توانم :))

خدا بزرگ است :*

خدا یارو یاور همتون خدافظ:)))