فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

خرید عید ^_^

سلام...هَمگی خوب هستید؟!

من خداروشکر ،زن داداشمم خداروشکر بهتر شده ولی هنوز گلوش درد میکنه و نمیتونه چیزی بخوره ...من این چند روز حرف زیاد داشتم واسه نوشتن ولی حس نوشتن نبود که بنویسمشون :+

دیروز خیلی یهویی با زن داداش تصمیم گرفتیم با خط واحد بریم شهر و کمی واسه عید خرید کنیم...رفتیم خیلی هوا سرد بود ...خیلی دلم شور زن داداشم بود که نکنه حالش بد بشه:(

خداروشکر خوب بود تا خریدامونو کردیم ...من ۶عدد لاک گرفتم و چند لباس مخصوص ...خیلی دوست داشتم عکسای لاکامو بذارم ولی نمیتونم ...رفتیم با زن داداش دوتا لی گرفتیم که مدل خواستی نداشت ساده و راسته البته مال زن داداش مدل خش خورده داشت...خلاصه من مانتو مناسب پیدا نکردم و راهی شدیم بازار شهرداری و اونجا دلم یه کفشی که مورد علاقم بود رو چشمم گرفت پوشیدم ولی بهم نیومد ...رفتیم جلو تر یکی همون مدلی ولی چرمی  رو پوشیدم خیلی عالی بود هرچند پول زیاد همرام نبود نصفش رو من دادم نصفشم زن داداش داد و بعدش آمدیم خونه باهم حساب کردیم ...انشاالله وقتی شد عکس چیزایی که گرفتم رو میذارم:+

خلاصه بعدش دیدیم تا خط واحد بیاد یه ساعت و نیم وقت داریم ...رفتیم کنار ساحل نشستیم ...حرف زدی  کنارش آلوچه خوردیم ...توی همین هین دوتا مرد ۲۸یا۳۰ آمدن نشستن تقریباً کنارمون ...مام زیاد احساس راحتی نداشتیم ...همینجور راه افتادیم که دیدیم یه صندلی خالی هست نشستیم  و اونجام یه سوجه خوبی پیدا کردیم:*

یه دختر با مادرش نشسته بودن ...باهم دعوا درددل و نمیدونم چی بود دقیقاً..بعدشم چندتا از این گردن کلفتا رد شدن کنارمون و یکیشون منو زن داداشمو خیلی نگاه میکرد که ما فکر کردیم مثل شوهر دختر عمومه..خلاصه اینا رفتن یه دوتا پسره لات آمدن رد شدن یکیش تا رسید سلام کرد من فکر کردم میخواد آدرس بپرسه ...درآمد به منو زن داداش به زبون خودمون گفت زیر نور نشینین چشتون میزننا ...من حرفی نزدم ولی زن داداش بهش گفت خجالت بکش من هم سن و ساله تو نیستم ...رفتن و موقعی که ما خواستیم بیایم سر قرارگاه خط واحد دوباره پشتمون رد شدن ...خلاصه ایندفعه واقعاً خجالت کشیدن و هیچی نگفتن رد شدن ...و وقتی  آمدیم  زن داداش گفت ساعت چنده گفتم  هنوز یه نیم ساعت تا آمدن خط واحد مونده ...خلاصه منو برد طلا فروشی و دقیقاً همونجایی  که مامان طلا هاشو خریده بود ...پسری که ما ازش خریده کرده بودیم یه گوشه کنار ویترین نشسته بود و داشت آهنگ گوش میداد ...تا منو دید خنده اش گرفت من نمیدونم چم شده بودا خیره شدم بهش تا از مغازه اشون رد شدیم اون همینجوری خیره شده بود ...زن داداشم کشیدم کنار گفت چته گفتم هیچی همونی بود که مامان ازش النگو گرفته بود گفت میدونم ...گفتم نمیدونم والا ...هول شدم ...وای خاک بر سرم ...

خلاصه امدیم رفتیم یه سر هول هولی مانتو دیدیم آمدیم دیدم خط واحد هنوز نیومده ...خلاصه ایستادیم ..تا امد همه هجوم بردن طرفش به زور تونستم برم بالا وقتی رفتم دیدم جا نیست یهو دیدم دوتا صندلی خالیه به زن داداش گفتم بیا جا هست ...نشستیم توی راه خط واحد خراب شد به زور درست شد :*

خلاصه خداروشکر کردیم رسیدیم خونه ...

اینم از دیروزمون ...خداروشکرت بخاطر همه چی ...اگه عکس بشه میذارمشون ...خدافس:/

دُعا یادِتون نَرهِ..

 سلام...

خوبین دوستان :)

من خداروشکر ...ولی تورو خدا زن داداشمو زیاد دعا کنید...من دیگه طاقت ندارم...

نمیدونم ولی یه حس کوچولو و غیر ممکنه داره بهم میگه قراره یکمی خوشبختی از نوعی که خودت میخوای بچشی:+

جالب هست یکم معروف شدن ...خدایا واقعا شکرت ...دیشب خیلی هل شدم نفهمیدم چی شد یهویی ..گفتم خدایا یهو جلو همه غش نکنم ...زیاد بهم خیره میشدن ...به داداش میگفتم من روم نمیشه خجالت میکشم گفت آخ آخ داری ناز میکنی:))

گفتم نه ولی من روم نمیشه ...آخرش رفتم و امضا زدم ، و اون رانی که به عنوان شیرینی به  خواهر زن داداش دادم فک کرد آمدن خواستگاری من :+

والا همه گیج و منگ بودن شدید...نمیفهمیدن بحث چی هست ...ولی من چرا بدون خوندن امضا زدم ...آها؟!

البته من به داداش اعتماد دارمآ چون اون خونده بود من نیاز به خوندن نداشتم ...قراره فردا همه برن نمیدونم کجا ولی چون داداش نیست من خجالت میکشم ..اون دوتا داداش هستنآ ولی من با (ع)راحت ترم .. کاش نرن تا هفته آینده...

راستی امروز با کلی بد حالی رفتیم لب ساحل و خوب بود هوای دل انگیزش ...

در آستانه ی عید زیاد عروسی داریم ...کاش بریم ،کاش ...

من خستمه ام ...

خب اینم از امروزم :)))

خدافس:/

حالِ...

سلام...

خوشبحال اونایی که خونه تکونیشون تمومه و راحت دارن استراحت میکنن...

زن داداشم روز روز داره بدتر میشه حالش اصلا خوب نیست ... نمیدونم چی بدمش کلی داروی محلی دادمش ..شربتم دکتر بهش داد دوتا  یکی دیگه هم خودمون دادیمش ولی اصلا هیچ دیگه داره سکوت میکنه ...اصلا نمیتونه درس حرف بزنه انگار گلوش رو پاره کرده باشن ...خیلیییییی حالم بده ..دیشب سه بلند شد اصلا دلم واسش سوخت هعی میرفتم میدیدمش ...نصف شبی ضعف کرده بود ...سه شبه خواب نداره ...خدایا خودت کمکش کن من هرچی از دستم برمیاد کردم  و میکنم واسش ...

امروز ساعت ۹/۳۰رفتیم با دوستم واکسن بزنم ...اولش یکم دلشوره داشتم ولی بعدش با خیال راحت زدیم و امدیم خونه ...

زن داداشمم امروز نوبت یکی از آمپولاش بود رفت اونم درمانگاه ...الان رفتم خونشون هرچی در زدم کسی باز نکرد نمیدونم نیستن ،هستن ... 

دیشب واسش سوپ درس کردم بعد از سه روز غذا نخوردن دیشب خورد میگفت خوشمزه اس ... امروز قراره یه غذای دیگه درست کنم واسش ولی خونه نیستن ...کاش در باز میشد برم ...از اونجاییی که دیشب اونجا خوابیدم کتابام هنوز اونجاس ...و از درس و همچی موندم ...هعیییی :(((

خدایا خودت کمکمووووون کن زودتر زن داداشم خوب بشه :*

+اون مریضه ولی من داغونمممم‌ خدایا...خووووودت کمکمون کن خوب شه زن داداشم...من خیلی دوسش دارم این چند روز ولش نکردم چون من فک نمیکنم زن داداشم مریض احساس میکنم خواهرم پاره ی تنم مریضه ....

+من برم غذا واسش درس کنم مامان کلید آورد ...

خدافس ...التماس دعای فراوان...

خَستَمِه...

سلام ...

خوبین ، ولی من تب دارم...

از دیشب یعنی دیروز عصر که حال زن داداشم بد بوده پیشش بودم تا امروز که داداش آمد و تحویلش دادم ...خداروشکر یکم بهتر شده ...ولی الان من تب کردم نمیدونم ویروسش منتقل شده ...

وای نه من نمیتونم دم عیدی تحمل کنم ...

راستی امروز توی مدرسه خوب بود یادی از دوران جاهلیت کردیم که مردم بیچاره رو سرکار میذاشتیم...ولی خوش میگذشتا...

+حالم اصلا خوب نیست اینقد گرمم بود که پنکه زدم ...الان کل بدنم درد میکنه ...خدایا من مریض نشم وگرنه داغون میشم ... لبمم کلا ترک خورده  و درد میکنه :|

دلم میخواد بخوابم ... خیلییییییی خستمه...کوفته شدم ...

خدایا خستمه تورو به اسم زیبات قسم که مریض نشم که اگه شدم عیدم به عزا تبدیل میشه از بس حالم بده ...من برم استراحت کنم...امروز شب پُست گذاشتم....

خدافس:*

شاید ادامه داشته باشد...

مَدرِسهٔ مآ

سلآم ...

خداروشکر منم خوبم...امروز رفتم مدرسه ، بچه ها میگفتن دبیر علوم گفته من به همشون صفر میدم ، گفتم عزیزان من این معلما رو میشناسم از سایه خودشونم میترسن چه برسه به ما صفر بدن ...والا بخدا ، خلاصه گفته بودن اگه گواهی نیاری راتون نمیدیم  ...ما رفتیم بدبختا یادشون نبود بگن چرا دیروز نبودین  اون دبیرم که صبح امد یکی  رو مسئول کرد رفت و بچه ها کنفرانس داشتن ...خلاصه از اونجایی که قرآن دیشب زیاد نخونده بودم از دم صبح خوندم تا ۱۱ که رفتیم امتحان دادیم...خداروشکر کامل شدم ...

فردام درس دارم ...هفته بعد تا دوشنبه بیشتر نمیریم چون مدرسمون ستاد اسکان هستش ...ولی همون دو روزم که میریم  سه تا امتحان شایدم چهارتا امتحان داریم ..بخدا اینا چه موجوداتی هستن که رحمشون نمیاد به ما...واقعا که تا آخرین روز امتحان ...

خلاصه اینم از معلمای چرت مدرسه ما:+

معلم ورزشمون خیلی پایه اس امروز از خانواده اش و شوهرش و بچه اش حرف میزد ..عکسای تولد بچشو نشونمون داد ..حسابی امروز خوب و خوش بود:*

یعنی از دیروز عده ای رفته بودن واکسن زده بودن ...از اونجایی که من میترسیدم گذاشتم پنجشنبه خودم تنها برم....خدایش میترسمآ...

والا واسه بزرگ شدنمونم مکافاتی داریمآ  اَه ...خب  اینم از امروز ..خدافس:/

بعدا نوشت:زن داداشم حالش بده ،حالم داغون شد...

...

سلام ...

امروز نرفتم مدرسه:*

حسش نبود خوابیدم ...صبحونه خوردم یه ساعت کمتر دارم چرخ میخورم :+

هواش دونفره اس...ولی حیف من یه نفرم ،چه کنم خووو یه نفر دیگمو از کجا بیارم ... کاش زودتر عید میرسید ..،خسته ام  از همه چی...امروز نرفتم مدرسه ولی کلی کار عقب افتاده دارم  ...سخته همه کارا رو باهم انجام بدم ولی فایده ای نداره ...

درس ،درس ...بابا خسته شدم از درس کمتر امتحان بگیرید خووو چی ازتون کمو زیاد میشه ... فردام امتحان دارم ...دلم میخواد خرید عید کنم ..ولی پول یه جورابم فعلاً بهم ندادن ...

ادامه داره...

الان دقیقاً ۱۶:۱۶ دقیقه اس ...

هنوز نمازمو نخوندم ...امروز رفتیم گندمزار چرخ خوردیم:*

خوش گذشت ...درس نخوندم هنوز ...فردام امتحان دارم...امتحان قران...

دلم حموم میخواد ...قرار بود خونه تکونی کنیم که فک کنم کنسل بشه تا آخر هفته ...

الان پاشم نمازمو بخونم...خدافس:/

اِمروز تاریخِ (۱۳۹۴/۱۲/۱۵)

سلام ...

شما خوبین من که داغون ،خود یعنی جسمم اینجا و فکرم فرسنگها دور از خودم ...یه چیز خوب اتفاق افتاد  امروز اینکه من نمره ریاضیم خوب شدم ...و دینی هم زیرش زدم قراره شنبه هفته آینده امتحان بدم ... و  بدترین اتفاق که فردا دوتا امتحان سخت دارم ... و نمیدونم چجوری از زیرش در برم ...

شاید نشستم خوندم که من میدونم حوصله اش نیست نمیخونم ...

امروزم باز خودم توی کلاس بودم و فکرم پر از آشوب و استرس فرسنگها از خودم دور بود ...

هر چند امروز مفید بود ولی همراه با مفید بودنش من فکرم درگیر بود و همین باعث شده که حوصله هیچی نداشته باشم...خستم بود ظهر بعد از ناهار خوابیدم ۴ بیدار شدم ...نمازمو خوندم  و الانم  اینجام دارم توی دنیای مجازی چرخ میخورم ...دوست دارم برم امامزاده سری به شهدا و امامزاده بزنم ...

خدایا به امید تو ...

این پست ادامه دارد...

الان دارم این پست رو ادامه میدم دقیقاً ساعت۱۹:۳۱دقیقه است...

رفتم امامزاده نمازم رو خوندم (نماز زیارت) ...اولش رفتم سر قبور شهدا فاتحه خوندم ولی بیشتر از یه سلام و خداحافظ اونم توی دلم نتونستم بهشون بگم ...بخاطر اینکه اونجا کلی آدم بود راهی  امامزاده شدم نمازمو که خوندم راه افتادم سمت بازار ...رفتم چندتا لباس دیدم ...بعدشم رفتم که آینه و شمعدان و قران واسه سفره هفت سین ببینم ...کمی هم اونجا بودم  ولی بعد از اون مغازه رفتم که کفش مجلسی ببینم که دیدم بسته اس  مستقیم آمدم خونه ... 

توی پارک کنار صندلی هایی رد شدم که هر سال اونجا موعود وصالمون بود :(

توی آلاچیقی که مینشستیم پر از دخترهای قد و نیم قد بود ...یهو فکرم رفت واسه دوران بچگی ...واسه روزایی پاک و بی الایش بودم ...واقعاً زندگی آدما چقد پسته ...یعنی روزگارش پست نیستا آدماش پستن ...چه زود همچی گذشت ...حال و هوای عید توی خونمون پره که من هر لحظه که نفس میکشم بوش تمام وجودمو میگیره...درسته دوسش داشتم شاید هنوزم سخت باشه فراموش کردنش ولی چرا چرا اینجوری داره هم خودشو هم منو خراب میکنه...شاید من پیش خانوادم خراب بشم ولی اون پیش خدا خراب میشه چون  آبروی دختری که توبه کرده رو برده ...شاید باورتون نشه ولی من هیچ حس عاشقانه ای نسبت به هیچ کسی ندارم ...بعد از اون به هیچ کسی فکر نکردم ولی به یک نفر وعده دادم که اگر به خدا امید داشته باشه شاید من قسمتش شدم که حتی تا حالا من از نزدیک ندیدمش و فقط  از لحن حرفاش به درون نهفته شده اش پی بردم ...ولی هرچی هست یکی مثل خودم شکسته خورده اس ...

+تورو خدا فکر بد نکنید حتی من صدای این آقای محترم هم نشنیدم فقط در حد یه چیزایی که باید درمورد همدیگه میدونیم و هنوز هیچ عشقی بین ما نیست و هیچ چیزی برای  قطعی شدن معلوم  نیست ...شاید یه دوستی که گاهی وقتا  با من درددل میکنه ...فقط درهمین اندازه ...

+زندگی زیباست*

خلاصه هنوز دوستش دارم ولی نقش خیلی بدی ازش توی ذهنم وجود داره ...سخته فراموش کردن روزایی که عذابم داد عیر روزایی که بخاطرش عذابم دادن و عذاب کشیدم ...

+خدا بزرگه ...خدایا قراره هرچی اتفاق بیوفته فقط خدا کنه به صلاح هردوتامون باشه ...

خیلی چرت و پرت نوشتم ...و یکم از درونم خالی شده ...

خدافس ...

خدایا...

سلام ...

حالم اصلا مساعد نیست ...از دیشب تا حالا داغونم وحشت ناک ...

آقای x ورداشته به بابام تو واتس پیام داده... اینقد قاطیم الان که حس و حال هیچ کاری رو ندارم ...نمیدونم این کارش واسه چیه آیا قصد خواستگاری داره یا میخواد زندگی منو بهم بریزه بعد این همه گند کاری ...واقعا داغونم شکه شدم دیگه تقریبا ۷ ماه من هیچ حرفی با این آقا نزدم ...خدایا کمکم کن دارم داغون میشم ...نمیدونم باید به داداش بگم یا نه ولی اگه دیدم چیزی بیشتر از یه سلام جلو رفت فوری به داداش میگم ...واقعا من یکم تازه به ارامش رسیدم از لحاظ اینکه هیچ پسری توی زندگیم نیست...مثل اینکه این آقا خانم جونش ولش کرده که فیلش یا هندستون کرده ...

من میدونم اینا زیر سر چه کسی بلند میشه...ولی خدایا تو جای حق نشستی ‌میدونی چجوری قضاوت کنی من حتی قضاوت بیجام نمیکنم دیگه ...

فردا دوباره دوتا امتحان دارم که هیچ کدوم نخوندم...ریاضی و دینی  فک کنم صفر بشم ...خدایا داغونم داغون ...خودت به داد دل داغون و مغز اشفتم برس ...

+این پست ادامه داره...

ادامه ...از شب قبلش این خوره تو جونم افتاده وقتی دیدم پیام داده ...پاکشون کردم گفتم بابا ج نداده دیگه ادامه نمیده ...ولی داده بود ..وقتی دیدم عرق سرد کردم ...

این همه خوشیام زهرم شد:|

چی از جون من میخواد آخه ...من که کاریش ندارم ..من که بی خبر رفتم تا به زندگیش با عشقی که مدت ها بهش میگفت خواهر برسه ...مگه گناه کردم راحتش کردم ...والا ادم به این پروهی ندیده بودیم ...من نمیدونم قصدش چیه ولی هر چی هست خدا کنه خیر باشه بحق فاطمه زهرا...

هر سال عید سر اون من مجازات میشدم امسال خودش کاری میکنه مجازاتم کنن ...نمیدونم خدا من قضاوت نمیکنم ...

دوستان دعا یادتون نره ...خدافس:/

خونه تکونی:*

سلآم ...

بی مقدمه بگم خیلی خستمه...  همین طور حال ندارم ...امروز یکی اتاقا رو که اتاق من و مشترک همه است تمیز شد و قرار فرشاشو عوض کنیم:*

که فقط فعلا توش تمیز کردیم ...قرار عصر فرشا رو عوض کنیم و هنوز هیچ کدوم از اتاقا رو جارو نکردم ... اگه بشه وسط هفته آینده...البته یه امتحان سخت دارم ...و امّا یکی نه بلکه چندتا:*

خدا خودش به دادم برسه ...انشالله که همچی خوب پیش بره ...سخته یکم ولی باید همت داشته باشم ...از اونجا که کسی نرفت قرص بیاره خودم باید عصر برم بازار...هر چند خستمه بی حالم ...چش باید کرد ..

+راستی این بلاگ اسکای چش شده ...واسه شمام قاطی کرده :|

واسه من داغونه  نه شکلک میاد بالا نه کد نظر دهی؟!

من خاموش میخونمتون فعلاً تا موقعی که درست بشه ...

خب من یکم استراحت کنم...خدافس:*

فِعلاً بی موضوع :)

سلآم دوستای گلم...
امروز خواستم یکم متفاوت بنویسم:*
امروز از طرف مدرسه رفتیم ساحل  دریا...و از اونجایی که مارو بی دلیل نبرد بودن ...قرار بود اشغالا رو جمع کنیم...و منم اولین باری بود که نمیدونم چم بود بدون هیچ نق زدنی همه کارا رو به نحو احسنت انجام دادم و منو دوستی جونم ۵پلاستیک زباله بازیافتی جمع کردیم...همه از منو دوستی خیلی تشکر کردن و جالب اینجا بود که یه خانواده چند نفره بودند که ازشون اشغالاشونو خواستیم ازمون پذیرایی کردن:)))
خب خوب بودا ولی من بعدش حس و حال نداشتم...راستی از اونجایی که من خمارم دلایلش کم خونی و افت قند دارم ...انشاالله خوب میشم...
راستی من یه ۱۵ دقیقه پیش خونه تکونیمون تموم شد ... امروز خوب پیش رفتیم ولی هنوز جارو برقی نزدم ....قراره فردا بزنم:*
راستی نمره ریاضیم خیلی کم شدم ولی بازم خداروشکر که صفر نشدم :)
راستی من امروز باشگاه رفتم ...و جایزه نمره خوبم بود دیگه ...امشبم کلی درس نوشتنی دارم ...خدا خودش کمکم کنه بتونم بنویسمشون ....
خیلی دلم واسه بابابزرگم تنگ شده ...دلم میخواد زودتر همه اتاقا و خونه رو خونه تکونی کنیم...که بعید میبینم...با این امتحانات سختی که من این هفته دارم ...خدایا به دادم برس ...الان برم یه حموم دپش حالم جا بیاد ...
نمیدونم چرا ولی به یه نکته توجه کردین یا نه؟!
اگه فهمیدین بگین...موضوع همونه ولی نمینویسم تا شما بگین...
فعلا خدافس:/

پُستِ ثابِت

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

همیشه دیر می‌فهمیم!

وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد: یک لحظه آفتاب در هوای سرد غنیمت می‌شود.

خدا در مواقع سختی‌ها تنها پناه می‌شود. یک قطره نور در دریای تاریکی همه‌ی دنیا می‌شود.

یک عزیز وقتی که از دست رفت همه کس می‌شود.

پاییز وقتی که تمام شد٬ به نظر قشنگ و قشنگ‌تر می‌شود…

امروز به همه چیز خوب بنگر، قدر داشته‌هایت را بدان و سپاسگزار پروردگارت باش!

عزیزانت را در آغوش بگیر، بگو که چقدر آنها را دوست داری!

به زندگی‌ات عشق بورز و زیبا زندگی کن… 

فرصت‌ها را از دست نده!

زندگی آنقدرها هم طولانی نیست…

شاید فردایی نباشد!

قدرش را بدان!

*****

بِهتَرم...

سلآم  دوستیای گلم:))

خوبین شمآ ...منم خداروشکر ...یکم دپرسم ولی خداروشکر بهترم...

از امروز دوباره باید قرص بخورم ...سخته به ترتیب خوردنش  ولی چه کنم بهتر از بی حال بودن...

امروز هم چی خوب پیش رفت ولی چیزی که بود من با اونا خوب پیش نرفتم...

دلم میخواد برم قرص بخورم ...بعدش برم حموم ...ولی حسش نیست متاسفانه...

امتحان امروزم خوب بود..یعنی امروز تحویلش گرفتم ...از۱۰نمره ۹/۲۵ امدم...(آفرین به خودم ...فردا باهم میریم باشگاه بخاطر این نمره خوب)...از اونجایی که من همیشه به خودم پاداش میدم  بخاطر این امتحان هم یه تشویقی دادم...البته باید تنبیه هم بشم...

کاش یکی میرفت قرص ویتامینا رو واسم میاورد ...ویتامینD&C

بخورم یکم انرژی بگیرم ...

سخته ولی باید سآل ۹۴ رو با بعدی و خوبیش کنار بذارم...و سال ۹۵ رو با خوبیها شروع کنم...

من میتونم...کآش حالم خوب شه ...

کآش دوباره این وبلاگ حذف نشه مثل بقیه...

خدایا من دوست ندارم مطالبم پاک شه ...دوست دارم یه روزی قدر روزهای گذشته و درپیش و روم بدونم...خدایا به خداوندی خودت کاری کن به راه راست هدایت بشم...

خدایا شکرت به دادنت و برداشتنت...خودت بزرگی ...

خدافس:/

حالِ اینروزام...

سلام... چی شده چرآ هیچکی نیست اینروزا توی دنیای مجازی...

همه گرفتار درس خوندن و خونه تکونی هستن ...تنها من بیکارم که غصه میخورم...

کاش منم حالم خوب بود ...آخه خسته ام  ... خدایش دست خودم نیست ...یکم واسم سخته درک دنیا و آدماش...خوش بحال اون آدمایی که گذرندن این دوران رو ... حداقل فکر و ذکر نیست واسشون ...

حال اینروزام پر از دپرسی و استرس و وحشت هست ...

+امروز از دانشگاه خلیج فارس آمدن واسه مصاحبه از مادر جون...بعضیاشون از آلمان آمده بودن ...بعضیا از تهران ...همینطور یه مینی بوس پر بود  جالب بود یه دنیای پر انرژی داشتن همشون ...

یکیشون شبیه  اون بود ...یه لحظه صداش دلمو لرزوند...سرجام قفل شدم ... بیخیالش...

همشون دکتر و استاد دانشگاه بودن ...آخه دختر خاله مامانم استاد دانشگاه خلیج هست ،همکاراش بودن همشون...آخه چند سال المان درس میخوند ...

برادر محترمشونم دکتر مغز و اعصابه:|

جالب اینجاس خانواده ما همشون مهندس هستن ...یعنی خانواده پدری ...خانواده مادری شغل های زیادی توشون هست ...خوشبحال خودشون ...

+حس و حال اینروزام واقعا داغونه...اگه راهی هست بگید ...

+من جوابی واسه راه حلاتون نمیدم فقط همه رو کنار هم میذارم و طبقشون پیش میرم...

+تورو خدا یه راه حل خوب واسه این حال من بگین...وگرنه مجبورم از این دنیا برم...

حرفی ندارم تا همین حد بسته:|

خدافس...شبتون شیک...

اِمروز مَن...

سلآم درحاضر اهنگ ملایم گوش میدم:)

امروز هم مثل بقیه روزا گذشت با خوب و بدش ...میگذرد همه روزا ...

دیشب یکم بهتر درس خوندم ...وقت گذاشتم و یکم تمرین کردم...ولی  باب میلم نبود ...

امروز ورزش داشتیم که نرفتم:|

قرانم که خوندم سوال نکرد:*

فارسی املا بود ...علوم هم با کمک معلم درسش دادیم:*

حوصله هیچی ندارم ...مخصوصاً امروز ، هواش خسته کننده اس 

من کمبود ویتامین توی بدنم زیآده ..و همین منو بیمار کرده ...گآهی اینقدر حالم بده که نفس کشیدنم زورکی شده ...تازگی ها انگار نفس تنگی دارم ...دو قدم راه رفتن یه هسک هسک میزنم...

+مدیرمون امروز دنبال بهونه ای بود برای اشتی ولی من آشتی نمیکنم ...هیچ وقت این تو ذهنی زدناش یادم نرفته و نمیره...

+از اونجا که اینقدر دیواره من کوتاه که معلمآ دستم روم بلند میکنن...امروز دبیر ادبیاتمون که با مادرم نسبت فامیلی داره ...چنان زد توی سرم تا یه ساعت بعدش سرم درد میکرد...

اینکارش خوشایند نبود ولی من ناراحت نشدم...ولی باشه اشکالی نداره...زندگی گذرگاه روزگاره...یک روز دنیا میچرخه و خدا یکی رو برای تلافی‌ این کار میفرسته ...

من کماکان همان دختر ناراحتم با دنیآی داغونش...

حرفی نیست بود میزنم:|

خدافس:/

شِعر...


نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ای

دل بسته بودم.
  

احمد شاملو:*


می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

سفره ی دل را برایش باز کنم

می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
 با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل باران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا… 

❤اِدامِه❤

سلآم ..

من همان دختر بی حوصله هستم هنوز :|

خدای من ، من چیکار کردم ، پشیمونم ...ولی یکم اتیشم خاموش شد:√

حداقل یکم آروم شم...از بس بهش ‌فکر میکردم:+

خیلی خستمه دلم یه مسافرت کوتاه میخواد:*

برم یه جایی که آروم بگیرم وبه آرامش واقعی برسم ...البته دوس دارم با خانوادم برم:+

که متاسفانه چنین چیزی غیر ممکن است:×

+مامان الان گفت بیا یکی از اتاقا رو بتکونیم:+

من حوصلم نمیشه ...دلم موخاد برم دردر...ولی درس دارم :*

خدایا من چم شده...کشش ندارم ادامه بدم:-(

خیلی خستمه ...یه نیم ساعت دیگه برم یه قرص بزنم ،تا یکم خوب شما :¶

همش نق زدن به جون خودم ..همش زرتی دعوا کنم با هرکی :×

یکم کوچولو کاش استراحت داشتم:}

واقعا فشار بدی رومه الان:*

من چیکار کنم به نظر شما؟!

دیشب با مامان بزرگم سر خانواده عموم دعوام شد ...هر چی میگفتم هی میگفت بد اقوام و فامیلت نکن...اونا شما رو خودی حساب کردن ...گفتم آره خودی بودیم تا تو خونه نگرمون داشتن:|

گفت دختر بد نگو تو دلت میخواد رو لباس تنت تف کنی گفتم وقتی لباسم کثیف باشه و لایق پوشیدن  نباشه تف چیه همچی بهش میپاشم ...گو بد نگو میزنمتا ،گفتم من متقاعدم اونا بی احترامی کردن باید آدم بشن ...گفت چرا به خواهرت بد میگی گفتم مادر جون من خواهر ندارم اگه من حساب خواهرش کردم پاشدم بخاطر خواهرم رفتم چرا زن عموم نذاشت مهموناشون خواهر دخترشو ببینن چون من خواهرش نبودم فهمیدی ؟!

من اینا واسم از حیون سر صحرا پست ترن ...متنفرم ازشون :|

متنفر...

خداییش من یادم نمیاد گاهی بهشون بی احترامی کرده باشم جز اون موقع که بآ هم دعوامون شد توی عروسی داداشم به دخترش گفتم به تو ربطی نداره...اونم سر این بود که پسر عمه رو اوردم وسط باهم رقصیدیم گفت زشته خانما معضباً که ماشالا وقتی پسر عمه رو اوردم وسط همشون پاشدن رقصیدن ... (همون پسر عمه ام که شب بله برون دختر عمه ام منو عقد شیخ در آورد اگه یادتون بیاد)...منم بهش گفتم به تو ربطی نداره:|

واقعا هم ربطی نداشت ...ولی بعد اون باهم آشتی کردیم و من با داداش بی فرهنگش قهر بودم:|

که الان همشون رو به یک دید میبینم ...حتی عموم که یه روزی حکم بابامو داشت:×

خیلی چرت و پرت گفتم شرمنده ...خدافس:/

❤شاید بَرگ آخر دفَترم باشد❤

سلآم دوستآی گلم:)

مَن امروز بازم نمره ریاضیمو خراب کردم دینی رو با هزار اصرار امتحان نَدادم:|

آره میدونم هَمه از بودن من و چرت و پرت نویسی هآم خسته شدن ...خودمم خسته شدم ولی چیکار کنم :|

باید بنویسمشون تا آروم بگیرم ...ننویسم دق میکنَم...آخه خودم موندَم چی نثار جونَم کنم...فوش بدم ،بدو بیراهه بگم ...بگذریم امروز مدیرمون  حسابی چرت و پرت بارم کرد ...خیلی ناراحت شدم یعنی شخصیتمو زیر سوال برد پیش ۲۰ خورده ای دانش آموز ...نِمی دونم چی بِگم:|

+شاید برم ،شاید بمونم وَ بنویسم...

+delam gerefteh

+hale manam kharabeh❤

دَرس نَخوندَنای مَن:|

سلآم به دوستآی گُلم...

من هیچی درس نخوندم :+

تا ۱۲که داداش و بزی جونا و ...پذیرای این نبودن که من درس بخونم بعدشم که زن داداش گفت همراه ما بیآ بیرون ...که یکم نچ نچ کردم به ذور بردم ...خوش گذشت باهآشون:))

۲ امدم خونه پسرعمه گِرامی خونمون  بود منم دیدم زشته تا ۳نشستم :+

۳/۳۰ پاشدم رفتم لباسامو شستم و یکم درس خوندم...بعدشم مهمون آمد ...پذیرایی کردم نشد بخونم :|

بعدشم حموم کردم الانم که تازه از حموم امدم ...و قرار است اگر خدا بخواهد درس بخونم:+

که قرار از ۷بخونم تا ۱۱ البته اگه بشه...

خدایآ خودت کمکم کن من چم شده:*

خدایا به توکل نام عَظمت...

موجوداتِ مُزاحِم...

سلاممممم:|

من اعصبانیم الان:|

من میخوام درس بخونم یه طرف ماشین لباسشویی صدا میده یه طرفم بزی های فضولمون:|

یه طرفم داداش  ... من خسته شدم دستشون اگه حوصله داشتم و نمیترسیدم میرفتم گندم زار درس میخوندم دس این موجودات مزاحم:|

خدایا تو رو امام حسین خواهش ازت میکنم که زودی اینا  زن بگیرن برن سر خونه زندگیشون :|

منوووو روانی کردن:|

خدایاااا واقعا میشه من تنها تو خونه باشم و هیچ دردسری نداشته باشم درس بخونم:|

و ذهن عزیزم درگیر این موجودات نباشه :+

کاش میشد...کاش خدای من:|

اخیش...صدای ماشین لباسشویی کم شد الان صدای شرشر اب میاد:|

و اواز خوندنای داداش...خدایا مردا چقد از صدای بد خودشون خوششون میاد و وقتی میرن حموم دلشون میخواد اواز بخونن:|

اینااااا از اولشم به نظر من ادم نبودن :)

دلم میخواد برم شیشه حموم رو بشکنم بگم حالا خفه میشی یا خفه ات کنم:*

خدایاااا منو از دستشون راحت کن ...یعنی میشه ...مگه داریم؟!

من برم به امید اینکه همه کارام تا عصر ردیف بشه:|

خدایا به امید خودت ...

اِسفند

سلام...از اسفند صرفاً خونه تکونیش میچسبه:))

من از حال و هواش متنفرم:|

امروز کمک مامان خونه تکونی کردم شنبه هم دوتا امتحان دارم یکشنبه هم همینطور:|

ولی دلم خونه تکونی میخواست ...دلم درسم میخواست:|

و از صبح تا همین نیم ساعت پیش گرفتار خونه تکونی آشپزخونه بودیم :|

دلم میخواد تا هفته اینده همه چی رو سروسامون بدیم ولی غیر ممکن است نمیشه:±

چقدر خستگی بده حاضر میشی واسه خوردن هر چیزی  نه نگی:|

حتی برای شام ،کلوچه بخوری :))

من میتونم❤

خدایا دِلم...

❤خدایا دلم گرفته❤

❤بگو،نگو❤

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﺷﺪﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺘﻰ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺑﺪ ﻧﺪﻩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺪﻩ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﻗﺎﺑﻞ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﻫﺪﯾﻪ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻡ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺯﺷﺘﻪ !
✅ﺑﮕﻮ : ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
✅ﺑﮕﻮ : عالیم !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ !
✅ﺑﮕﻮ : خدا قوت !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺁﺳﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ !

⛔️ﻧﮕﻮ : ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺒﻢ ﺭﺳﯿﺪ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﻮﺩ !

♥️ﺧﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

اردوی من❤❤

سلام دوست جونیآ:)

اردوی امروزم تقریباً میشه گفت خوب بود ولی حسابی خورد شدیما:|

یعنی بدنم کوفته شده ...دلم یه حموم خوشمزه میخواد :)))

کلی عکس گرفتیم :)

ما رفتیم کوه نمک حسابی خوشگذشت:))

بعدشم  پارک و بعدش ساحل دریا:±

من فقط اخر سر یه اشتباه کردم کلاه افتاب گیرمو جا گذاشتم توی مینی بوس:|

حسابی خوابم میاد ...کاش بچه ها برنامه میریختن که فردا نریم مدرسه  از بس خسته ام ...

حوصله ندارم برم الان حموم ...از بس خوردم دارم میپوکم:)))

±خسته نباشی خود عزیزمممم:)))

±عکسا رو شاید گذاشتم:*❤❤

اینم عکسایی که قولشو داده بودم:±

بعضیاش خودمم نفهمیدم ازم عکس گرفتن:+

عکس کوه هست با عکس دست خودم کنار ساحل❤

http://up.persianscript.ir/uploadsmedia/f2f1-IMG-20140106-113851.jpg

شاید به نظر مثل برف بیاد ولی اون سفیدا نمک هست:•

اینم دست خودم کنار ساحل:*

http://up.persianscript.ir/uploadsmedia/f2f1-IMG-20140106-170724.jpg

و اینم از عکسا..پستم تکمیل شد±

خدافس:/

دِلم گرفته :±

سلام ...من واقعا داغونم خسته و کوفته ام بدجور ...

فردا قراره با مدرسه بریم اردو که متاسفانه هیچ خریدی نکردم و تازه از باشگاه آمدم خستمه:|

قراره با ف جون برم که متاسفانه تا الان هنوز زنگ نزده:*

من حسابی خستمه ...از حال و هوای عید متنفرم بدجور :±

توی این ۱۶ الا ۱۷ روز عید حالم خراب میشه ...یعنی داغون میشم بیش از حد نهایت:±

دلم نمیخواد عید امسالم به تحویل برسه دلم صداشو میخواد ...نمیدونم چرا ولی داغونم حسابی ...امسالم که دیگه نمیبینمش حسابی حالم خراب میشه ... دلم میخواد تا اخر سال ۹۴برم از دنیای الکی ادمااااااا...

دلم گرفته خدایاااااااا...میرم باشگاه خسته میام خونه ...میرم مدرسه خسته میام خونه ...جالب اینجاست از خونه ام فراریم ..،دلیل اینروزای من چیه عایا؟!

خودمو چرا گول میزنم چرا دلم گرفته از ادما ...چرا دل خوشی از هیچ کسی و هیچ چیزی ندارم:±

دلمممممم گرفته...تلقین نمیکنم واقعیت اشکار هست متاسفانه ...

به نظرتون واسه اینروزام چیکار کنم:±؟!

دلم میخواد با یکی حرف بزنم تا ارومم کنه ...روحیه میخوام...

:(ِ

من دِلم براش تنگ شده خدا جونم:±