فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

۴۴

سلام  خوبید....اول کار بگم حالم اصلا خوش نیست بعدا نگید غر زدی ....امروز یعنی دیروز وقتی بیدار شدم داداش سرما خورده بود تا جایی که تونستم کمکش کردم تا خوب شه ولی هیچ هنوز همونجوره...کارنامه مزخرفممم گرفتم ...خیلی اشغالی اقای م واقعا حرفم روی شما صدق داشته این بود رسم معلم بودنتون  این بود که گفتی نگران نباش من درستش میکنم این بود اون حرفاتون خیلی ناراحت شدم خیلی بخدا بقدری ناراحت شدم که خیلی جلو خودمو گرفتم تا تونستم خودمو به خونه برسونم و گریه نکنم ...قبول شدم ولی من از نمره ام بیزارم ...از۱۰۰شدم۸۸...خیلی بدی اقا خیلی نامردی مگه قرارنبود فاینال رو ضریب دو کنی میدونید اگه ضریب دو میشد بنده میشدم ۹۶ولی چون دیده بهتره یکم منو کم کنه تا من ازش متنفر شم ...باشه مشکلی نیست  خدا جای حق نشسته ...من فاینالم شدم از۴۰..۳۸و لی این اقای بیشعور به من داده میترم رو۲۰از۳۰باشه بازم مشکلی نیست منم یه روز واسش دارم ...واقعا اشغالن اینو امروز به این نتیجه رسیدم از اون موهای بیرون ریختشون از اون بلوزی که جای مانتو میپوشن جلوی سه چهارتا مرد نامحرم از اون رژلبای پر رنگشون از تیپ مزخرفشون متنفرم روز اول که باهاشون روبرو شدم اروزی مرگ کردم ولی بعد ها چشم پوشی کردم چون دیدم به من ربطی نداره ولی روز امتحان فاینال فهمیدم نه تنها خانمای اونجا اشغالن بلکه اقایونشون اشغال ترن  نمیدونم شاید بعضیاتون فکر بد کنید درمورد من ولی بذار بگم تا احساسم خدشه دار نشه تا دیگه از این ناراحتی یکم اروم شم یکم احساس راحتی کنم یکم به خودم نشون بدم واقعا تو جامعه باید با مردای اشغال طرف نشد..روز ا تحان فاینال وقتی از اشغال کمک خواستم امد اول کنارم پاهاشو زد به پام  ...پامو عقب کشیدم سرشو اورد پایین چندتا سوال رو خوند و همونجوری من از بالای چشمی نگاهش میکردم که خدایی ناکرده دستش بهم نخوره ولی  وقتی خواستم نشونش بدم مشکلم کجاس دستشو اورد جلو خورد به دستم اون موقع بدترین حس دنیا تو قلبم ریشه زد و اعصابم قاطی شد و این بود که اون حرف زدم تا سراغم نیاد ولی انگار اثری نداشت و اینکه اخر کلاس موندم تا بهش بگم اقا اگه دوباره چنین چیزیو ببینم ازتون میرم با داداشم میام سرکلاس ولی نشد دوستم ز .ب و ز.ا وایساده بودن مجبور شدم بگم اقا شما اولش بهم  چنین چیزی گفتی و هرجوری حرف زدم که بچه ها برن و اقا بمونه نشد ولی نشد ...اقای م ایندفعه شیر در رفتی ولی کافیه ببینم دوباره روزگارتونو سیاه میکنم دیگه تموم شد اون دختری که با متلکای اینو اون سرشو زیر میذاشت میومد خونه تو خودش میریخت و مجبور بود زار بزنه و ساعت ها گریه کنه از الان فقط همه رو طرف داداشم میدونم تموم شد رفت...وقتی نوشتم الان ارومم احساس خوبی دارم از اون ناراحتیم کاسته شد...خدافس:/

+امشب دختر عمم نامزد شد با کسی که من هنوز از نزدیک ندیدمش ...قرار بود بریم ولی بهونه اورد مام دیگه التماس نکردیم...ان شاالله خوشبخت شن

نظرات 8 + ارسال نظر
مسی شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 22:56 http://iagod.blogsky.com/

سلام دوست عزیزم خیلی ممنون که به ما سر زدین و ممنون از دعای قشنگتون

سلام گلم...انشاالله نی نی جون سلامت باشن همیشه:)

امیر شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 14:45 http://ma-3nafar.blogsky.com/

سلام
کجایی؟ نگران شدم بابا.بیا دیگه

سلام امیر داداش حالم بد بوده:(

فاطمه جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 18:10 http://ffatemehh79.blogfa.com

سلام...بازم شرمنده پرستش جااان
اولا که چه خوب که الان حالت خوبه...بعدهم اینکه منم از این اتفاقا گذروندم...خیلی بیشترو بدتر...چه خوب که حرفاتو میفهمم...زمونه ی بدی شده...من همه جا ترس دارم...حتی با چادر...چه خوب که برادر داری...من باید خودم...سخت مراقب باشم
والا اگه کسی به من بگه تو میخوام بزنمش چه برسه به این اتفاقات
برات مهم باشه ولی درگیرش نشو...مهم خود توئه که باید مراقب باشی و راهتو بگیری بری جلو
بازم شرمنده هاااا
خدانهگدارت عزیزم

سلام عزیزم دشمنت شرمنده ...حالم خوب بود الان نیست...والا فاطمه جان این مردا خاک عالم برسرشو که چشمشون با چه جرٲتی حاضره چادر حضرت زهرا رو بکشه

امیر جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 17:39 http://ma-3nafar.blogsky.com/

سلام آبجی.
سخت نگیر بابا 88 از 100 که بد نیست.
از اتفاقاتی که گفتی تو کلاس افتاده خیلی ناراحت شدم
دیگه باهاش سرسنگین باش و اصلا باهاش حرف نزن تا مجبور نشدی.البته این نظر منه، خودت بهتر میدونی آبجی.

سلام داداش جان...سخت نمیگیرم از نامردیای اقای م ناراحتم و کاراش...من همیشه سر سنگینم باهاش ولی اشغال وقتایی که حس بودنش باز میشه همش نگاه میکنه...

مهناز جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 16:11

سلام پرستش جان
اصلا نباید به خاطر این مسئله ی پیش اومده خودتو ناراحت کنی و گریه کنی! چون تو اصلا مقصر نیستی. باید به حال اون آقا تاسف بخوری با اون افکار منحرف و مریضش. البته بهترین کار رو خودت میکنی که با برادرت در جریان میذاری موضوع رو

سلام مهناز جون خوبی...میشه ادرست رو برام بذاری...والا اعصابمو بهم ریخته بود

محمد جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 09:40

نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانش نمی کند!
کسانی هستند که هرگز تکرار نمی شوند…و
حرف هایی که معنیشان را خیلی دیر می فهمیم…

اره واقعا همینطوره

هم راز جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 09:10

بهتر نیست کلاستو عوض کنی و با خانوم کلاس برداری؟
کلاس زبان که استاد خانوم باشن زیاده ها....
دیگه انقدرم ناراحت و اذیت نمیشی...

والا خانمش از اقاش بدتره حداقل میتونی جلو یه مرد وایساد و گفت بهش ولی این زنایی که من میبینم با اون لباساشوو ریختشون ادم پشیمون میشه از دیدنشون چه برسه کلاس گرفتنشون

وانیا جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 07:50

سلام اجی جونم واااااااااای من بمیرم ولی اجیم حالش خوب باشه ایشالا که داداشتم حالش خوب بشه...خوب خداروشکر که کارنامتو گرفتی نمره ت خوب بود که جای ناراحتی ندار که جونم ولی اگه خواستی این ترم بری پیش این دبیر نرو تو رو خدا

سلام عزیزم خدانکنه فدات شم ...بخدا م انتخاب دبیر دس ما نیس...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد