فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

۵۴

سلام...من دوباره امدم با کوله باری از حرف...اول از همه اینکه داداش Hامروز رفت ...دیشب بعد از اینکه از حموم امدم به مامانم گفتم امشب میای بریم پیش خاله جان گفت اره...رفتیم طرفای ۱۱برگشتیم، وقتی برگشتیم بابا زنگ زد به زن دایی و خواست از دلش دربیاره ...بابا که زنگ زد زن دایی داشت میگفت حسابی ناراحتم پسرم توهمه حالش‌ بده دیروز قرار بود بعد از خونه شما قرار بود بریم خونه پدر اون یکی  عروسم ولی وقتی [م]فهمید دخترتو بهش نمیدی همونجا دور زد و گفت یه راست میریم خونه من حال رفتن اینجور جاها رو ندارم و خیلی ناراحته ...اخی وقتی فهمیدم ناراحته من بیشتر از اون ناراحت شدم فقط اشکم نمیومد واگرنه از تو داغون بودم ...مامان بابا خیلی بد کردید خیلی ،دل یه پسر یتیم رو شکستید ناراحتش کردین واقعا واستون متاسفم شما که سنی ازتون گذشته چرا طرفتونو نمیشناسید اخه عموی من اینقدر درحق ما حماقت کرد اونوقت شما حاضرید منو بدید به پسر هرزه عموم ...دیشب تا ۲ اهنگ گوش دادم و به حال روز پسر دایی فکر کردم ...بعد‌ از ساعت۲زدم به سیم اخر همچی رو به مادربزرگم گفتم اونم اولش از اینکه امدن خواستگاری من خوشحال شد ولی بعدش از اینکه بابام جواب رد داده ناراحت شد ...بهم گفت دختر عموی مامانتم تو رو واسه پسرش خواستگاری کردن ولی هنوز جواب ندادن سرم سوت کشید اخه اونا پارسال بعد از عقد داداشم امدن خونمون یعنی از اون موقع تاحالا مامان و بابا جواب ندادن یعنی قصد دارن منو بدن به پسر اونا  وای غیر ممکنه من نمیذارم این وصلت سر بگیره اخه  اینجوری میشم زن دایی دوستم ...اون هم سن داداش H منه یعنی پسر بزرگ خانواده اصلا این غیره ممکنه من از اینجور اختلاف سنیا متنفرم بعدشم  من دنبال پول نیستم اخه اینا از خانواده پول داره شهرن ...من پسر دایی رو میخوام یه پسر اروم و با ادب و اجتماعی من اونو میخوام اخه مادر من من چطوری بگم دارم از شما پدر متنفر میشم با این کاراتون ..خلاصه دیشب به مادربزرگم گفتم من خیلی سخت پسندم ولی با این وجود من پسر دایی رو پسندیدم همجوره خوب بود یعنی بخدا اگه هر کدوم از شماها جای من بودید بیشتر از اینا حرص میخورید بخدا من عاشق نیستم و عشق برام دیگه معنایی نداره و همش بچه بازیه ،حتی من اولین باری بود که پسردایی رو داشتم میدیدم همینطور اون منو داشت واسه اولین بار میدید ... دیشب به مادربزرگ گفتم دعا کن همین بشه من [م] رو قبول دارم هم پسر خوبیه هم از فامیلن و مادرش زن بسیار مهربون و خوبیه ...مادر بزرگم گفت اره مادرش خیلی زن خوبیه ،مادربزرگ دستشو برد بالا متوسل شد به امام زاده و دعا کرد این وصلت اگه به صلاحمونه انجام بشه و تا یه هفته دیگه من جوابمو بگیرم...بعدش بهم گفت چهارشنبه برو امام زاده واسه خودت دعا کن و دو رکعت نماز بخون تا امام زاده خودش به داد دلت برسه و بعدشم برو گلزار شهدا با شهیدا درددل کن اونا واست بهترینان که حرفتو گوش میدن ...خدایا زودتر چهارشنبه بیاد و من برم خدایا جوابم رو بده درسته من ازت غافل شدم ولی یه قول خدایی میدم که اگه من [م]رو کنار خودم خوشحال دیدم هرچیزی که دستم امد نصفش رو با یتیمان بخورم و اونارو از زندگیم صحیم  بدونم اخه [م] پدرش مرده و دوساله بی پدره و واقعا درک میکنم این روزا چقدر ناراحته بخاطر اینکه پدر نداره دلم میخواد اروم شه ...خدایا من به چیزایی که متوسل میشم منتظر جوابم و از همه مهمتر باید به داداش ع حرف بزنم و حرف دلمو با او درمیون بذارم بهترین نفریه من قبولش دارم و حرف ادم رو درک میکنه ...درسته سنمون کمه ولی تا اون دانشگاهشو تموم کنه و من وارد دانشگاه  بشم باهم ازدواج میکنیم ... خدایا خودت کمک کن من دلم روشنه به این وصلت نمیدونم چرا واسه خودم جالبه [م]منو توی یه ساعت جلب خودش کرد ولی کسایی که بیشتر اوقات باهام گذروندن و خواستنم و هیچ وقت قبول نداشتم و دلم پیشون نبود...خدایا امیدوار تو نشستم...خدافس:/
نظرات 11 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 13:55

نمیدونم ایشالله هر چی ب صلاحته پیش بیاد!!!و خوشبخت بشی!!!

مرسی عزیزم انشاالله ...این بهترین دعا هست واسه من ،من منتظر اینم که هرچی صلاحه اتفاق بیوفته

نسیم سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 13:51

اخه نمیشه بعد از ازدواج خیلی درس خوند!!!نمیدونم شاید دوست داری ولی من از ازدواج متنفرم!!و هنوزم ک هنوزه اصلا ب خواستگارام فکر نمیکنم و جواب رد میدم و میگم باید درسمو ب ی جایی برسونم!!!!!!!
ولی هر کس ی جوری فکر میکنه دیگ!!!

تو به اندازه من از ادواج متنفر نبودی ابجی جونم...عزیزم ما تا سه سال دیگه اگه قراره باهم ازدواج کنیم سه سال نامزد میمونیم تا اون دانشگاهشو منم درسمو تموم کنم و بعد از کنکور ازدواج میکنیم

نسیم سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 13:45

دوست داری با پسر داییت ازدواج کنی؟!!!!
عزیزم تو باید درس بخونی خانوم دکتر بشی!!!!هنوز زوده ب نظرم!!!!
البته اگ دوسش داری ایشالله عروسی کنید باهم!!فقط منم دعوت کنیااا!!

اره ولی پسر دایی بابامه ...درسمو میخونم چه زنش بشم چه نشم ...خانم دکترم میشم...ببینم خدا صلاحمونو چه میبینه...چشم شما دعا کن کنید واسه من ...

یاس ارغوان-مجتبی دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 10:20 http://yasarghavan.blogsky.com/

دوس داشتید بگید لینکتون کنم..[گل]

بله موافقم

یاس ارغوان-مجتبی دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 10:12 http://yasarghavan.blogsky.com/

متوسل شو ب امام رضا (ع) خودش کمکت میکنه..
ان شاالله هر چی خیره پیش بیاد برات

یا امام رضا...یا غریب الغربا

امیر دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 01:06 http://ma-3nafar.blogsky.com/

عروسی رو میگم دیگه

امیر داداشی هنوز نه به داره نه به باره تو دعا کن این وصلت سر بگیره

امیر دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 00:12 http://ma-3nafar.blogsky.com

آبجی یه چیز بگم؟
عروسی دعوت میکنید؟
فک کنم نزدیکه

بگو داداش جون...چشم حتما روی دوتا چیشام اصلا با اقاایی میایم تهران دنبالت خوبه خخخ
چی نزدیکه

دلارام یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 23:38 http://l-r-y.persianblog.ir

عزیزم حواست باشه از رو دلسوزی اینکه بابا نداره و ناراحته و اینا نخوای باش ازدواج کنی

من خودشو بیشتر از هرچیزی قبول دارم...

فاطمه یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 21:07 http://ffatemehh79.blogfa.com

به به...بعد از مدتی اپ...خوبی؟؟
متنتو خوندمو به نظرم داری خوب پیش میری...موافقم باهات..
روزت هم مبارک خانومیییی
ان شا الله هرچی به صلاحته پیش بیاد و خوش بخت باشی عزیزم...برای منم دعا کن

سلام...مرسی...
یعنی درکم میکنی که چقدر پسر دایی رو دوست دارم...مرسی همچنین...انشاالله همینجوره...چشم

نسیم یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 16:36 http://nasim1375.blogsky.com

روزت مبارککککککککککک

قربونت عزیزم همچنین

نیلوفر یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 16:12 http://qerati.mihanblog.com/

سلام سایتتون ازعالی یه چیزی هم اونورتره
واقعا وبسایت خیلی خوب و بروزی دارید
96518

Mer30

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد