فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

۷۳

سلام دوستان گلم...ممنون از اینکه با حرفاتون یکم از نگرانی درم آوردید...

امروز خوب بود برعکس دو روز قبل خیلی بهتر بود :|

امروز از ساعت نه صبح تا یک ظهر خونه  داداش رو تمیز کردیم ...

روز بدی نبود یکم لبخند توی وجودم و چهره ام بود ولی دلم هنوز پره و نمیتونم یکم خودمو اروم کنم وقتی به حرفاشون فکر میکنم ...واقعا سنگینن ...

اینروزا همینجوری دارن میرن جلو ...هرشب ارم باد صبا میاد بالا و علام میکنه و تاریخ هی هرشب میره جلو تر و من هرشب یکم دلم تکون میخوره واسه روزای مدرسه و درس ...

امشب بابا و داداش میگفتن‌ مدرسه که شروع شد تبلت رو ازت میگیریم ...یکم ترسیدم ولی من به خودم قول دادم محدوده رو رعایت کنم و اینترنت میشه اولویت آخر توی زندگی من اونم فقط یه ساعت  در روز ...بستگی داره توی چه شرایطی باشم ...سعی میکنم امسال تحقیق نکنم و اگه یه تحقیق مهم داشتیم اونم بسپروم به آقا {s}و هزینه رو بدم تا اینکه ساعتها وقتمو روی کامپیوتر بذارم واسه یه تحقیق که فقط ۲نمره داره ...

با خیال راحت درسم رو میخونم و تحقیقم رو هم به یه آدم مطمئن میدم انجام بده و بعدش میشینم نیم ساعت مطالعه اش میکنم ...انوقت نه وقتم تلف میشه ...نه دغدغه اینو دارم که درسم رو نخوندم ...

امسال سال سرنوشت سازیه واسم و ارزش خواستی داری ...

دیگه هیچ چیزی اونقدرا برام ارزش نداره به اندازه تحصیلم ولی با حرفایی که میشنوم  پس میفتم و کم میارم ...خدایا از خیلی چیزا زورم میگیره ولی راهی جز پذیرشش ندارم ...

خدایا به امید خودت ...دوست دارم فردا کارمو انجام بدم ...مثلا ...کیفمو بشورم و...

الانم که گیجم سرم انگار توپ خورده :|

خـــــدایــا خودت کمکــــم کــــن ...الهی آمین *_*

خدافــــس:/

۷۲

سلام...

امروز هم گذشت با کلی زجرش با کلی ناراحتیش ...

همه میگفتن امروز لنجات غرق شدن ولی امروز قلبم غرق شده بود ...با هیچ کس میانم خوب نیست بیشتر از همه از بابام  ... هیچکی نمیدونه چرا ناراحتم چرا حاضرم تنهایی بشینم ولی هم نشین اونا نشم ...صبح وقتی از خواب بیدار شدم  جلوی خالم و شوهر خالم  از داد دلم گفتم آخه اونا بهترین کسایی هستن که به حرف دل من گوش میدن ...خالم میگفت من بچه ندارم بیا دختر من باش ...گفتم بهش ...خاله بخدا وقتی من بیام پیش شمام زندگی کنم بازم کاری میکنن شمام به من پشت کنید ...

خلاصه خیلی خودمو گرفتم ولی این بغضای لعنتی بی وقفه میریخت روی گونه هام ...نمیدونم چرا وقت من میرسه همه فکر سکته کردن بابامن اونوقت کسی فکر دق کردن من نیستن ...امروز دیگه به اونجایی رسیدم که واقعا نیاز داشتم با یکی کلی از حرفامو بزنم که درکم کنه ...خدایا از بابت اینکه یکی رو گذاشتی پیش پام و همراهم توی قبرستون و امامزاده و گلزار شهدا ممنونم ...توی راه که داشتم میرفتم خیاطی دوستی رو دیدم که داشت میومد خونمون رو دیدم ...خدایا این دختر چقدر خوبه ...چقدر مهربونه ...چرا بین این همه دوست این اینجور منو دوست داره چرا من این همه فکر دوستام هستم ولی چون اون یه سال ازم بزرگتر هست رو بیخیالشم ..باهم راهی  خیاطی شدیم و بعدشم رفتیم مستقیم قبرستون ...اصلا نمیدونم چی شد یه لحظه فکر کردم هیچ فکر و دغدغه ای ندارم  دویدم سمت قبر پدربزرگم روی مزار رو همینجور میخوندم ...اصلا باورم نمیشد این همه تصمیم هام رو اینجوری قطعی کنم ...باورنکردنی بود ...

امروز به خالم میگفتم کاش پدربزرگ دلش بحالم میسوخت و منو میبرد پیش خودش ...

بعد از قبرستون رفتیم امامزاده و نمازمونو خوندیم و رفتیم مزار شهدا بعدشم امدیم خونه ...توی راه خونه کلی از بچگیامون حرف زدیم از همون موقع که با دختر کاشانی  آشنا شدیم تا موقعی که باهم میرفتیم  کلاس ...وای چه روزایی داشتیم باهم...

وقتی اون لب باز‌ کرد و از بدبختیاش گفت من انگار کوه غمم رو دوبرابر کردن ...اون یه سال از من بزرگتره ولی بخاطر شرایط بد خانوادش زودی نامزد کرد و الان عقدن امروز امده بود بهم بگه دارم میرم توی نماز جمعه عروسی کنم بیا عروسیم ...عزیزم دلش میخواست عروسی بگیرن ولی درک کرده بود شوهرش رو ...

وای خدا من دیگه فقط قلبم میزنه یعنی پیش خودم یه مرده متحرکم ...نمیدونم چی شد که از شرایط بدم بهش گفتم ... بهم گفت تو فکر هیچی نباش فقط بذار من یه مقدار کمکت کنم و باشم جای خواهرت ...بهش گفتم تو الانشم خواهر منی گفت بخدا من فکر میکردم  تو خیلی بالاتر از منی ...چون همیشه حسرت زندگی تورو داشتم ولی وقتی این حرفارو شنیدم فهمیدم  تو دردت بیشتر از منه ...

خیلی دلم میخواد زودی از دنیا برم خیلی ...از فکر و خیال دارم دیونه میشم ...بعضی اوقات وقتی  کسایی که به حساب خودشون میان خوبت کنن ولی نمک رو زخمت میپاشن ...

بابا من دیگه دوستت ندارم یعنی بهتر بگم قبلا هم کسی رو تو اوج دوست داشتن ،دوست نداشتم و همه یکین ولی داغشون واسم سخت تر از بقیه اس ...

امشب دل منو شکستی دل کس دیگه رو بدست بیاری ...توکه میگفتی من ابروم پیش دخترم رفته حالا چی شده ابرو رو از یاد بردی ...بابا من دیگه با تو حرفی ندارم ...کنارتون زندگی میکنم ...ولی نه مادر دارم نه پدر ...پدری که رو در روت  بگه تو بیشتر از دبیرستان نمیخواد درس بخونی و تو با بغض بگی دلت میاد خانم دکتر رو ناراحت میکنی و اونم در جوابت بگه تو کارگر مهندس هم نمیشی با هزارتا فوش ...بخدا من خیلی تحمل دارم ولی با حرفاشون میچزوننم ...

خدا من دلم واسه لبخند تنگ شده ...دلم  خسته شده از گریه شبانه و غصه روزانه ...

دلم میخواد بمیرم ...من دیگه نا ندارم ...

بخدا من خسته ام ...خداااااا کجاییی منو نمیبینی ها ...

من که برچسب بدبختی پشت چادرم چسبیده ...ایروزا من به مرگ راضیم ...

این روزا روزایی نوجوانی تک دانه دختره ولی چه کنم که جز بدبختی و یٲس و ناامیدی توی وجودم نیست ...

من چیزی نمیخوام ولی باشه واسه روزی که توی روتون بگم من خدا رو دارم و بعد از خدا داداش ح که اونام گاهی ناراحتم میکنه ولی هیچ وقت نمیذاره حرفی از ناامیدی توی چهره ام باشه ...

الان نزدیک به یه ساعته که همینجوری که مینویسم گریه میکنم ...

دیگه نوشتن هم دردی دوا نمیکنه ....

خدایا من کم اوردم خودت دست منو بگیر ...

من رسیدم به ته خط ناامیدی ...خدافس دنیای  بی من ...

۷۱

سلام ...

دلم پره خیلی از همه ...دلم میخواد زودتر مرگم رو فرا برسونه :|

به مرگ همیشگی نیاز دارم ...یه دخترم از جنس احساس ولی اینکه بی رحم باشن آدما یعنی نابود شی خیلی بهتر از بودن کنارشونه ...خیلی توی خودم گنجایش دادم که هیچ وقت بروز ندم ولی چیزی که  هست بیش از حد حرف بشنوی دیگه بیشتر از اون حد گنجایش آدم تموم میشه مثل الان من :|

خدایش امروز از ادامه تحصیل پشیمون شدم و یه افسردگی به تمام معنا گرفتم ...امروزم یعنی دیروزم چون الان ساعت رو به بامداد هست ...با اینکه دیگه عشقی به مدرسه رفتن نداشتم ولی خیاطی رفتم ...کتابامم گرفتم ...یعنی الان  اینقدر که من خوابم میاد...فک میکنم یه طرف سرم توش یه توپ سنگین خورده ولی از بس فکر و خیال دارم دوباره من رو اورد سر گوشی و یه اهنگ گذاشتم و هندزفوری رو گذاشتم توی گوشم  و  الان یکم دلم اروم شد ...

دلم میخواد خودمو بکوشم یا شاید یه جوری خفه کنم از اون بغضایی که تا یکی یه چیز بهت نگه و ناراحتت نکنه نمیان بیرون تو گلومه :|

آخه خدا من چقدر ساده ام ...همه به فکر خودشونن ولی من به فکر همه هستم جز خودم...

همه این بدبختیام از روی سادگیمه ... خدا من کم اوردم ...همه بهم پشت کردن ..همه بابا ،مامان ،برادر ، مادربزرگ ...همه یعنی همجوره کم اوردم توی این موقعیت فقط تو رو دارم و واقعیتش  روم نمیشه دیگه برم به کسی این بدبختیامو ریز به ریز بگم فقط به خودت میتونم بگم که شاهدش هستی...

خدایا این زندگی کوفتی کی تموم میشه ها کی من به تهش رسیدم یعنی طوری به تهش رسیدم  که از هر طرف میرم باز برمیگردم سر خونه بدبختیام ها ها ها خدااااااااااااا ....

امشب از حرفای داداشم فهمیدم به اندازه سر سوزنی هم ارزش ندارم ...بخدا اینقدر دلم گرفته که دلم میخواد همینکه صبح شه چادر به سر برم قبرستون  پیش پدربزرگم و بهش بگم بیا دخترتم  ببر که داره توی دنیا فقط زجر میکشه کاش بود تا من دیگه نرم سراغ کسی ...مامانم خیلی ازش تعریف میکنه ...داداش ح همیشه از خوبیاش واسم تعریف میکنه ...توی خیابون توی روستا توی شهر هروقت ازم میپرسن کی هستم ...وقتی میگم کی هستم ...با کلی انرژی بهم میگن پدربزرگت جاش الان وسط بهشته و داره با پیامبران همنشینی میکنه ...آخه خودش مسئول امامزاده بوده ...

کاش بودی پدربزرگم کاش بودی ببینی دختری که همیشه تو بچگی صداش میزدی  توی خواب بیدارش میکردی تا چند لحظه باهاش بازی کنی ...

خدایا الان که دارم گریه‌ میکنم یکم ارومم ...خدا جونم داداش ع رو ابرو مندانه بفرستش خونه بخت ولی من دیگه خواهرش نیستم ...من خودم میخوام نباشم ...اینروزا اینقدر تحویلش بگیرم  که فک کنه تا حالا کسی مثل من نبوده...ولی دیگه این روزا اخرین روزاس واسه من ...چون حرمتم رو شکستن ...

من وقتی به روال عادیم برگشتم که برنمیگردم ...یه روز بهش همچی رو میگم ولی قبل از اینکه من بگم یکی از حق من توی این خونه حرف میزنه ...

خدایا من مادرم رو بخاطر چه کسی ناراحت کردم ها ...

مشکلی نیست میگذره همه اینها میگذره ...ولی چیزی که هست من همچی یادم میره و تلافی بلد نیستم ...ولی همینکه نمیتونم کاری کنم دارم رنج میبرم که چرا من اینجوریم ...

وقتی به حرفاش فکر میکنم دلم میخواد زنده به گور شم ...این زندگی بدرد گور به گور شدن خیلی میخوره 

یکم سبک شدم ...

حس تایید کردن نظرات رو ندارم شرمنده فردا تایید میکنم ...

التماس دعا ...خدافس :/

۷۰

سلام دوست جونیآ ... خداروشکر صد هزار مرتبه شکرت  که سالمیم ...

دیگه داره مدرسه هام باز میشه و کم کم اینترنت باید تعطیل شه ...و جاش رو درس بگیره ...ولی فعلا هستمآ  کنارتون نترسید نمیرم :|

حالا نکه شمام  خیلی از رفتن من  ناراحت میشین >__< تازه خوشحالم  میشید مگه نه ؟!

بیخیال دلتون شاد لباتون پر از خنده ...یه روز همه میرن نه تنها از دنیای مجازی بلکه دنیای واقعی :|

خدایا  خودت کمکم کن ...الهی به امید تو که راه گشاهی ...

راستی دیروز ی چیز خوشمل درست کردم بعد دوسال که از کار دست کشیده بودم ^_^

عکسشم میذارم ببینید ... 

http://uupload.ir/files/15n0_2015-09-15_23.18.55.jpg

البته هنوز اسپریه بهش نزدم که برجسته بشه :/

دلم میخواد زودتر کتابامون‌ رو بدن تا حداقل داداش هست واسم  جلد بگیره :|

پارسال پسر عمه جان واسم جلد گرفت و نذاشتم بره دنبال کارش بله مـــن چنین موجـودی هستم:))

دلم میخواد زودتر درس و مدرسه شروع بشه و ای کاش این علاقه تا پایان سال تحصیلی باشه که میدونم نیست همه اش باد میشه میره هوا‌:|

دیشب زن دااش خونمون بود و رفتیم خونه همسایه و موقع برگشت که امدیم شام خوردیم  تلفن مامانم زنگ خورد مدیر گرامی مدرسمون بودن :|

ایشون وقتی فیلش یاد هندستون میکنه زنگ میزنن ...دیشبم زنگ زده بود من جاش برم مدرسه کارا رو انجام بدم :/

صبح زود وقت ساعت کاریشون رفتم تا ۱۱مدرسه بودم بعدشم امدم خونه هی نت و... تاالان البته امشب رفتیم پیش عمه مامانم عمل قلب کرده بودن :/

دختراشون  هم کنارش بودن ...یکیشون با من جوره  البته همشون جورن ...همسنم نیستنا از مامانم بزرگترن ولی منو مثل دختراشون دوس دارن ... میگفت عزیزم تو مثل خاله هات نری پی درس دیگه شوهر بشه بیخی ...گفتم بهش عمه جان شوهر کیلو چنده بچسبم درسم که هیچی بهتر از علم نیست والا بخدا ...گفت نه جانم وقتی یه شوهر ایده ال پیدا شد میری سر خونه زندگی فهمیدی یا گازت بدم تا بفهمی ..گفتم عمه دلت میاد دختر به این نازی رو گاز بدی گفت خو بخاطر همینه میگمزودی شوهر کن :|

بنده بعدش بحث رو تغییر دادم دیدم حریف هیچ کدومشون نیستم و با مامان برگشتیم...

الانم خونه هستم :))

شبتونم بخیر و خوشی:))

خدافس:/


۶۹

سلام  دوستای گلم :|

الان که دارم پست میذارم صرفا جهت امروزم که چجور گذشت بود وگرنه نا ندارم از کمر درد :|

امروز عصر بنده خواتم برم دنبال کارام ...اول رفتن به زبانسرا بدلیل اینکه کارنامه بگیرم و ثبت نام کنم ...که فقط ثبت نام کردم بدلیل اینکه معلم گرامی واسشون مشکل پیش آمده و توی شیراز مونده تفلکی فداش خدایا کمکش کن واقعا بهترین معلم بود واسه من هم از نوع درس دادنش هم حرفاش :|

خلاصه توی  راه  خونه تا زبانسرا  یه مرد با موتور بود داشت میومد همونجوری از دور منو دید میزد تا رسید تقریبا نزدیکم با موتور خورد به بلوار  خنده ام گرفته بود ولی بدون هیچ لبخندی تازه با اخم رد شدم ...رفتم جلو تر داشتم فکر میکردم اگه من جای این مرده بودم چقدر ضایع میشدم آقا اصلا قربون خدا برم ادم رو میندازه تو هچل همون موقع جلو نانوایی  پام پشت یه طناب رفت فقط چادرم به دادم رسید وگرنه ماشین از روبه رو میومد بنده رو له میکرد یعنی اون لحظه یه سطل آب خنک روم ریختن :|

خوب بود جلو نانوایی کسی ندیدم ...امشب  داشتم به مامان میگفتم مامانم فقط میخندید میگفت خوب بوده کسی همرات نبود وگرنه بدجور مسخره ات میکردن اصلا جرٲت نکردم بگم منم مرده رو مسخره کردم البته بهش نخندیدما  تو دلم هی خودمو جاش  گذاشتم و گفتم گناه داشت ضایع شد ٭ـــ٭خلاصه رفتیم ثبت نام کردیم و راهی شدیم نوشت افزار برای کتاب ولی متاسفانه اینا قولای سر خرمنی میدن و هنوز از زیر چاپم بیرون نیومده:| 

یعنی دلم میخواد وقتی میگن نه همه رو باهم خفه کنم یکی نیست بگه چرا منو الاف خودشون میکن هی خبر میدن فردا بیا امروز بیا بگن کتاب فعلا نمیاد :((

و یه برچسب کتاب گرفتم رفتم پیش دوستم مغازه اش ...بهش گفتم باهم میای بریم بانک امد چادرش رو پوشید بریم یه؛خانم و آقا امدن واسه چوب پره و یه نیم ساعت معتل شدم :|

توی همین هولو هوش بودیم که دوتا پسر وارد شدن یکیش با زیر ابرو بود و صداشم ماشاالله هزار ماشالله انگار داشت‌ تو بلندگو حرف میزد امد به دوستم گفت مداد آرایشی میخوام من اولش توی ذهنم اینجوری تصور کردم گفتم لابد الان از آرایشگاه امده میخواد مداد ابرو بگیره :|

وای نگو واسه دوس دخترش بود :|

ای خاک تو سر اون دختری که خودش رو لایق چنین ادم هرزه ای میدونه بنده از وقتی امدن اصلا سرم به ویترین بود تا رفتن دوستش داشت کوفر منو درمیورد تا میومدم به دوستم یه چیز بگم چار چشی منو دید میزد میخواستم دربیام بگم  والا من تشخیص نمیدم شما دختری یا پسر ولی اگه پسری فکر ناموست باش این‌ همه چش چرونی نکن ...گفتم لعنت بر شیطون بذار برن خودمو قاطی  قیافه {کثافتشون }نکنم ...یه چند دقیقه گذشت گفت رژم میخوام دوستم بهش گفت تند یا  روشن ...گفت از هر کدومش یکی بده  ...دادش اون موقع داشتم جیگرمو گاز میگرفتم تا رفتن وقتی رفتن دوتا حمد خوندم تا سالم برسم خونه فوری رفتم  بانک آخه داداش ح عزیز لطف کردن برام پول ریخته بودن توی کارتم مرسی از این لطفش فداش ابجیش که این همه به فکرمه...و زودی پول گرفتم از دوستم خدافظی کردم تا خونه یه ریز‌ صلوات میدادم  ...امدم خونه نماز خوندم کمک مادر گرامی۷۰کیلو خرما تمیز کردم :|

سرویس شدم :|

الانم یه نیم ساعتی هست تموم شدم ...یه خسته نباشید گنده واسه خودم که چقدر محترمم :))

اعتماد بسقفم تو حلق اژدها >___<

من برم شبتون پر از ستاره ...خدافس:/

صبح دوشنبه نوشت:امروز صبح قبل از اذان صبح خواب دیدم توی پارک  امامزاه نشستم و از دور یکی شبیه مخاطب خاص دیده میشه بعد از چند دقیقه  پاشد رفت توی امامزاده ... چند دقیقه ای گذشت دوباره برگشت و ایندفعه امد روی صندلی کنار من نشست کلی باهام حرف زد و من خیلی کم از حرفامون یادمه ...بهش گفتم چطور امدی اینجا مامان و بابات کجان گفت خودم تنها فقط بخاطر تو امدم  گفتم بخاطر من یا بخاطر دختر خوزستانی  گفت تو چرا بس نمیکنی دختر خوزستانی ازدواج کرده ...بهش گفتم‌ دیدی اونروزا بهت میگفتم این دخترا فقط دنبال دنیاشوننن تو سر من کلاه گذاشتی اون سر تو یه کلاه گنده تر گذاشت  گفت بهم تورو خدا تو دیگه اذیتم نکن گفتم من اذیتت نمیکنم ولی شرمنده منم قصد ازدواج ندارم  و از همه مهمتر داداشم کل قضیه رو میدونه وقتی خواستم پاشم چادرمو گرفت گفت بخدا خوشبختت میکنم گفتم من با خانوادم خوشبختم توی همین لحظه ها بود صدای بلندی از گوشی به صدا درآمد از خواب پریدم و پا شدم دیدم داره اذان میگه رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم خوابیدم ...چه خواب عجیبی من خیلی وقت بود دیگه بهش فکر نمیکردم و از همه مهمتر من  چیزایی که ازش داشتم همشون نابود شدن که :|

یکم واسم عجیبه هر چی هست خیره انشاالله ...ولی بنده دیگه تمایلی به سلام کردن باهاشم ندارم  ولی واقعا عمرمو تلف کردم پای چه کسی :|

یه جا نظر داده بود عزیزم چی شده تورو خدا گریه نکن ...منم جواب دادم من عزیز تو نیستم  ...من از خاکم و یه روزی به خاک برمیگردم :|

والا بقول یه بنده خدایی اینـــا بویــی از مردونگی توی رگاشون نیست ...خوب گفت :|

۶۸

سلام دوست جونیآ...آخر طلسم بنده شکست :|

کمو بیش چیزایی که لازم داشتم رو خریدم ...البته من خودم حالا که فکرش میکنم و میبینم زیادم چیزی نیاز ندارم ...کتابامونم که فردا قراره بدن ..از بس من نوشت افزاره پرسیدم  کتاب هست ،گفت نه ...هم اون خسته شد هم من :|

امشب خیاطی هم رفتم خانم بعد از یه هفته یه تغییر کوچولو خواسته بده ها  ...هیچ دیگه رفتم میگه سرم شلوغه بخدا تو که میدونی من چقدر کار رو سرم ریخته :|

زورم میاد تو کل منطقه ۱۰۰۰نفر نمیرن مدرسه اونوقت هر خیاطی میری سرش شلوغه ...والا همچی مسخره شده هم مدرسه ها که سالی یه رنگ  میدن به دانش آموزای بدبخت  بخدا وقتی بعضیاشون لباس تنشونو میبینم دلم میخواد بحالشون گریه کنم واقعا بدبختن  باباهاشون کارگری میکنن  اونوقت مدیرا سالی یه تغییر الکی توش میدن کسی نیست بگه خانم تو فکر جیب بابا بدبخت بچه ها هستی  هرچند الان دیگه همه مثل همن چه اون که فقیره چه اونکه پولداره همه مثل همن ولی چیزی که هست زوری که به بچه های نمیاد زور به خانواده ها میاد که همشون اکثرا دو سه تا بچه مدرسه ای دارن ...خدایا  مردم دیگه مسلمون واقعی نیستن ...دیگه فکر بدبختیاشون نیستن فقط بپوشیم بخوریم بگردیم بعدش به حال بچه فرقی نمیکنه باباهه داره تو آفتاب سوزان جنوب کار میکنه ...خدایا من از این زورم میاد ای افغانیا چرا دم درآوردن ...یه آرایش میکنن الله اکبر ...کسی نیست بگه آهای ایرانیا چه کاری کردین افغانیم یاد گرفتن بخدا من نوعی وقتی اون موقع ها حجاب این افغانی ها رو میدیدم کیف میکردم حالا چی بخدا قسم میخورم  پارسال با دوستم داشتیم از سوپری سر کوچمون میومدیم دختره جلوتره ما شارژ خرید رفت ما رسیدیم  خونه  وای دختره ده مرتبه رفت آمد بعدش از اولشم هی میگفت عزیزم مهم خودتی به این چیزا فکر نکن ای خدا ما ایرانیامون اینجورین چه برسه افغانی ها :|

بگذریم از بحث افغانی و ایرانی دعوامون میشه ها :))

امروز من یه چیزای گرفتم ...الان عکسشم میذارم براتون :|

http://www.upsara.com/images/gu0t_2015-09-12_22.22.52.jpg

اینم عکس کفش بنده:))

مبارکم بآشه...راستی دیشب  جشن تولد خیلی خوش گذشت ...کلا بعد از عقد داداشم رسما تا حالا اینقد با شوق نرقصیده بودم :))

کلا باحآل بود ... اول از اینکه مهمونا بیآن منو زن داداش و بقیه خواهراش کلی عکس گرفتیم :|

جاتون خآلی حسابی کیف کردم :))

راستی امروز یه چیز دیگه ام گرفتم :))

یه اسپریه و یه لاک پاکن :|

عکس گذاشتم شمام تماشا کنید :))

http://www.upsara.com/images/et5t_2015-09-12_23.05.24.jpg

نمیتونم بگم خوشگله چون ...باید بوش کنی :))

اینم از امروز بنده :|

شب بخیر دوست جونیآ ...شب خوبی داشته بآشید :/

خدافس:/



۶۷

سلام دوستای گلم...الان هوای شهر من طوفانیه و درون منم پر از ترس ...از این هوا ترس دارم :|

میدونم الان هوای  شهرای  ایرانمون  همش بارونیه ...یه حسی بدی دارم از طوفان  یه حس غیر ممکنه یه ترس که وجود منو پر میکنه از خودش...دوست دارم توی این لحظه ها یه خواهر داشتم ...سرمو میذاشتم رو پاهاش و باهم حرف  بزنیم و احساس تنهایی  نکنم ...اون  شب وقتی همین هوا بود من پیش زن داداشم بودم احساس تنهایی نمیکردم آخه روی پاهاش خوابیده بودم داشتم از رویاهام واسش میگفتم  ...باهم درد دل میکردیم ...خیلی دلم واسه اونشب تنگ شده :|

من ترس دارم... از طوفان ترس دارم مننننن میترسم ...خدا جونم اشوبم ارامشم تویییییی...ارومم کن من میترسم...یادش بخیر روزایی که شبا تا صبح توی نت  کنار کسی بودم که الان بهم پشت کرده ...خیلی سخته مگه نه البته واسه من اسونه چون واسم به اندازه سر سوزنم ارزشی نداره {بله اینجوریاست}

✔i don`t love a✔

خدا جونم تو هستی همه کس من همه کسی هستی واسم تو تنهایی ..

خدا جونم بی نهایت دوستت دارم^_^

فکر کنم تا هفته اینده برم وسایل لازم مدرسه رو بخرم...

خدافس:/

صبح نوشت :امروز بعد از نماز صبح خواب دیدم من تو راه کازرونم ..جالب مگه نه من کجا کازرون کجا البته قرار بود بریم پیش عمه {f} خلاصه جالبش اینجآ بود که من پیاده با یه کیف و چادرم بودم یعنی کلا تیپم به یه بچه دانشجو میخورد رفتم اونجا یه پسر امد جلوم  خیلی جدی امد باهام دست داد بعدشم بغلم کرد بهم گفت میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود من اینجوری شده بودم:|

یه دختر امد جلوم گفتم بهش خواهرته گفت نه عزیزم همسرمه ... منو بردن خونشون وقتی وارد شدم همه منو میشناختن ولی من اونا رو نمیشناختم ...ازم میپرسیدن  با کی آمدی میگفتم خودم تنها پیاده امدم عمه {f}رو ببینم خیلی دلم براش تنگ شده  بود هرچی به پسره میگفتم من باید برم پیش عمه میگفت امروز مهمون‌ منی ...وقتی داشت شب میشد یه ماشین شاستی بلند سیاه آمد وقتی خواستم برم پیش عمه دیدم بابامه  بهم گفت الان وقتش نیست باید برگردی خیلی گریه کردم ولی گفت نه ...از همه جالب تر اونجایی که ما توی واقعیت همیشه با خانوادم میرم خونشون مثل کاخ میمونه ولی توی خوابه من دختر و پسر توی یه خونه کاه و گلی زندگی میکردن :|

خیلی دلم براشون تنگ شده مخصوصا عمه ...میدونم الان عمه غم پسر برادرش کلافه اش کرده ...کاش بابا ببرتم پیششون من نزدیک به سه ساله هیچ کدومشونو ندیدم یعنی شاید بیشتر از وقتی مامانم عمل کرده دیگه ما نرفتیم :(

خدایا کاش این خواب من خیر باشه واسه خودم همینور واسه عمه جونمم:|

خسته شدم از اینکه همش توی خونه میگذرونم ...امروز قرار است برم جشن تولد ولی هیچ‌ انرژی ندارم ...کاش یه برنامه داشتم بتونم با داداشام حداقل حرف بزنم ...این چه حقیه توی من گذاشتن×_×

خدایا خیلی سخته خیلی ، تا کی اینجوری باید پیش برم ها ؟!

حسی نیست تو وجودم مخصوصا این روزا ... من دیگه خسته شدم اصلا نمیتونم روی کارام برنامه ریزی کنم ...همینجوری تا دو هفته دیگه باید سر کنم :/


خدایا دوستت دارم ^_^

سلام دوستای گلم و مهمتر از همه خدای مهربونیا سلام سلامی به گرمی نور آفتاب ...

خدا جونم شکرت بابت همه چیزایی که من رو لایقش دونستی ... خدایا امروز به لطف تو من خوبم یه حس خوب دارم ،ممنونم بابت همه چیزاااا خدا جونم من فقط تو رو در نظر دارم پس هیچ وقت منو نا امید نکن مخصوصا این شرایطی که ما توش قرار گرفتیم واقعا من سخت تر از اینا رو گذروندم ولی  این واقعا واسم طاقت فرسا بود خیلی خسته شدم و هنوزم ادامه داره ...خدایا به امید خودت که بهترینی ...اینروزا داره میگذره منم دارم باهاش  هم قدم میشم ...خوشحالم تونستم دل چند نفر رو خوشحال کنم  اینکه یه کمک کوچولو کنم خودش ارزش خواستی داره ... امام رضا دلم الان هواتو کرد ...سلام امام غریب سلام ضامن آهو ...

امام رضا من تورو خیلی دوست دارما ولی چون نا امیدم کردی ناراحت شدم ...ولی چه کنم عاشق حرمتم عاشق کفتراتم نمیتونم تحمل کنم ... داداشم چند وقت دیگه میاد پابوست به امید اون بالایی ، سلام منو بهت میرسونه ...من خودم سعادت امدن به حرمت رو نداشتم ... اینکه نیومدم و نطلبیدیم اینو باید بذارم پای کم سعادتیم ...خدایا شکرت ... نمیدونم چجوری شکرت کنم فقط میتونم بلند صدات بزنم بگم همینکه غم منو به خنده تبدیل کردی  ممنونتم خاک پاتم به اسم قشنگت قسم... خدا جونم مشکلات من داره سوا میگیره ... فقط یکم مشکلات سخت مونده که اونم خودت باید دست منو خانوادمو بگیری ...خدا جونم دوستت دارم...

+خدایا هینجوری بیا باهم ...باش کنارم توی دلم ...کنار گوشم زمزمه قرآن بخون تا من کم لطفیامو فراموش نکنم و از این فرصتای خوب غافل نشم:| 

اگه دلی گرفته داری نباید‌ گریه کنی باید به خودش‌ تکیه کنی ،به خود خدا تکیه کنی ^_^

خدافس:/

۶۵

سلام دوستای گلم^_^

زندگی بهتون خوش میگذره یا نه ... من خداروشکر بد نیستم ولی حرفآی یکی  داره صدق میکنه و حرفآی دیگری داره میرنجونتم البته باید گفت [میرنجونتمون ] ...مامان و بابام هم از این قضیه که یه الف بچه درامد یه مشت چرت و پرت میگه ناراحت شدن :|

واقعا دیگه همه چیز واسم عادی شده خیلی خیلی عادی :|

من در حد خودم آمدم  کارای میکنم که هم خودم راضیم هم خانوادم فشار روشون نیست ...  البته باید بگم  من اولش  راضی به این کارا نبودم ولی بخاطر فشاری که روی بابامه دیدم بهتره درکشون کنم  گناه دارن  ...راستی یه چیزی رو فهمیدم  اینکه چرا  بابام پسر دایی رو   رد کرد الان  فهمیدم  واقعا امامزاده ...خدا ... ایت الکرسی و مامان و بابام و بی بی کم کم کرد ٭_٭

خدایا شکرت بابت همه چیز ... 

اصلا مغزم قاطیه الآن ... فردآ  صبح قراره با دوست جونم بریم دعآی ندبه  ساعت ۵ باید بیدار شم:|

ساعت ۹ صبح تا ۱۰  کلاس دارم بعدشم دوباره ۶عصر تا ۷کلاس دارم کلا قراره فردا خورد شم :|

امروز رفتم خیاطی مانتوم رو تحویل دادم مدلم دادم واسم مدل رو تغییر بدن :/

این روزا کم کم باید برم کفش ، کتاب و بگیرم چون قراره لوازم دیگه رو بابا خودش بگیره توی نمایشگاه (:

امسال کیف و ... که لازم ندارم  نمیگیرم آخه یکم صرفه جویی کردن چیزی از کسی کم میکنه ...نوچ اصلانم اینجوری نیست :|

من به رسما میگم قبلا دنبال مد بودم ولی الآن فهمیدم مد چیز مزخرفیه !

مزخرف بودنش به کنار دیگه حرف دیگران برام به اندازه سر سوزنی هم ارزش نداره (:

مهم اینه که خانوادم رو درک کنم و بجای اینکه سرشون غر بزنم واسم کاری نکردن  خودم پولامو جمع کنم 

اگه چیزی نیاز داشتم  نخوام ازشون پول بگیرم×_×

 اگه ما ادما توی حال صرفه جویی کنیم توی آیندم کم نمیاریم :|

یکم خسته ام کاریم نکردما ولی یکم خسته ام ...چند وقتیه دلم هوای شلمچه کرده اونم بدجور:|

از این به بعد واسه خدا نامه مینویسم  ...بهتر از اینه  که توی خودم بریزم و هرجا سفره دلمو باز کنم :|

اینم از گفته های‌ من :|

+قالبمم مبآرکم بآشه  ^_^

خدافس:/


بعدا نوشت :فردآ صبح ساعت ۶پخش مستقیم دعای ندبه از شهر ما از شبکه یک سیما ...منم میرم  خواستین ببینین  شاید منو تو جعمیت پیدا کردین خخخ ...

وزیر کشور وارد شهر ما شد ٭_٭

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۶۳

سلااااااااامممم دوست جونیای خودم ....همگی خوبید؟! ....من الان پر از انرژیم و همین،باعث شد این وقت شب با چشمای پر از خواب بیام ایجا پست بذارم و این خاطرات شیرین امشب رو ثبت کنم ...امروز ظهر داشتم ناهار میخوردم داداش ع امد گفت زودی بخور بریم دنبال خانمم منم خوردم  فوری رفتیم عصر یکم حالم بد بود الانم هنوز درد دارم ولی چون خداروشکر انرژی دارم این درد یهو ناپدید میشه ...امروز رفتم کلاس خوب بود امروز ...اما امشب قبل از اذان زن داداش رفت خونه قرار بود شب با مامانش بیاد دیگه خواهرش  اینا امده بودن ما رفتیم خونشون خلاصه این شوهر خواهرش از بستگان مادر منه یعنی درواقع ما اقوام هستیم باهم ...خب من نه با خواهرش میسازم نه با شوهرش یعنی هرجا من و زن داداشم و خواهرش و شوهرش باشیم غیر ممکنه ما چهار نفر شیطونی نکنیم و بقیه از دست ما حرص نخورن منو زن داداش باهمیم او و شوهرش هم  باهمن خخخ...امشب اول کار که ما رفتیم خواهرش تنها بود اولش گفت من دستشویی دارم بیا جای من برو دستشویی من گفتم بهش جون خودت که واسم عزیزی من همین راهمه از دستشویی امدم حالا الکیا خخخ..گفت وا جون خودت بخور چرا جون منو میخوری گفتم اخه تو عزیزی هی همو اذیت کردیم  تا اینکه شوهرش امد اولش هیچی نگفتیم بعدش ما هممون نشسته بودیم او رفت پشت ستون زنگ زد رو گوشی زن داداشم ...زن داداش هم فک کرد داداش خلاصه بدو بدو رفت سراغ گوشی تا خواهر جنس خرابشه همشون زن داداشی رو مسخره کردن منم گفتم یکی طلبتون خخخ اگه نوبتی نوبت ماست  خلاصه همون لحظه دختر خواهر بزرگشون دستشووییش گرفت منم توی جمع گفتم،خیر ببینه ز که دستشوییش گرفت که تو به بهونه او بری دستشویی همه زدن زیر خنده و مسخره کردن شوهرش بهش گفت خاک تو مخت کم نیار جواب بده گفتم بهش عزیزم برو دستشویی تا نترکیدی ولی جون خودت اول ز رو ببر بعد خودت اخه اون بچه اس ولی تو سنی ازت گذشته میتونی خودتو بگیری همشون دوباره بهش خندیدن خخخخ خلاصه مامانم واسه برگشتن قرار بود با ماشین اونا بیاد شوهرش گفت من تورو نمیبرم منم گفتم من سوار ماشین شما نمیشم اصلا افتخار نمیدم که سوار بشم من زنگ میزنم که بابام با جنسیسش بیاد دنبالم خخخخ همشون داشتن میخندیدن که دوباره گفت حالا بعدا نیای التماسم کنی  گفتم بهش عزیزم این همه جوش نیار داداشم االان با سوزوکیش تو راه خخخ برداشتن رفتن تو راه هی مسخرشون کردیم اخه تو خونه میگفتن بذار برسیم دم حیاط یه بندری میذاریم دست و جیغ بزنیم تا بیاد التماس کنه که سوارش کنیم هه منو دسته کم گرفته بودن نمیدونستن که من کم نمیارم خخخ خلاصه دم در بهشون گفتم بریدا دارین کم میارین کم کم اشکاتون دم چشماتونه خخخ پس کو بندریتون خخخ صندلی ماشینتونم که نیست واخ واخ شما دیگه فک کنم ضبطتتونم خرابه خخخ اینقد خندیدن که نگو خلاصه رفتن من موندم پیش زن داداش ، یه ده دقیق نشسته بودیم یهو تلفنی زنگ خورد هرجا میگشتیم چیزی پیدا نمیکردیم تا گوشی شوهر خواهرش جا مونده رفتیم دیدم تا نوشته[عزئز] فک میکنید گوشیش چیه خخخخ نوکیا ساده ها گوشی زنشم هووای ...خلاصه ما گوشی برداشتیم هی سرفه کردیم هی فوت کردیم تا شارژش  تموم شد خخخ امدن دنبال گوشیشون جلوی گوشیشم شکسته بود منو زن داداشم  توی این فرصت کوتاه رفتیم کاغذ اوردیم ارم اپل کشیدیم پشتش چسبوندیم خخخ وقتی امد بهش گفتیم سلام بیا اینم اپلتون خخخخخ اینقد اذیتشون کردیم حالشون گرفت شد رفتن وقتی امدیم کفشای منو زن داداش نبود با دنپای امدیم بیرون شوهر خواهرش اول گفت تلافی باشه گله نباشه مام میگفتیم اشکالی نداره بعد زن داداش گفت ما جاشونو بلدیم حالا بلدم نبودیما میخواستیم کم نیاریم خخخخ اونا که رفتن ما رفتیم داخل بعد خواهرش گفت کفشاتون بردم فردا میپوشمشون میرم شهر منم گفتم بپوش منم جاش میام یه کفش خوشگل میپوشم میرم خخخخ خلاصه همجا رو گشتیم پیدا نکردیم مامان زن داداشی امد بیرون‌ یه راست رفت پشت سطل زباله گشت دید اونجاس همون موقع خواهرش زنگ زد که ادرس کفشا رو بده زن داداش گفت چه جای سختی قایم کرده بودینا اصلا به ذهنمونم خطور نکرد خخخخ...اینم از امشب بعدشم داداش امد دنبالم ...حسابی خوش گذشت انشاالله همیشه به خوشی شما و ما ...خدافس :/

۶۲

سلامممممم دوستان گل و گلاب خودم....امشب عروسی دختر عمه ام بود ...خیلی خودمو  سنگین گرفتم که هیچ نگاهی اذیتم نکنه ولی بازم مثل همیشه یه موجود از بودنش اونجا باعث رنج بنده شده بود:( بیخیال تا از خوشیام بگم این همش چرته ....امشب دختر بزرگ خاندان پدر هم رفت خونه بخت و امیدوارم دختر عمو هم یه نفر مناسبش رو پیدا کنه هرچند من ازش ناراحتم و باهاش حرف نمیزنم ولی به هرحال دختر عمومه خوشی اون خوشی منم هست بخدا من هیچی تو دلم نیست هرچند زیاد ازش حرف شنیدم ولی بیخیالش دنیا دو روزه ارزش ناراحتی نداره ...خلاصه امشب بنده از اینکه یه کفش پاشنه دار پام بود رنج میبردم  ولی تیپم مناسب بود اصلا نامحرم بنده رو ندید ولی یه چیزی منو به خودم اورد خخخخ فک میکنید چی منو به خودم اورد خخخخ اینکه پسر عمه انتقام دیشب رو امشب گرفت خخخخ دستامو سفت گرفت بعدشم گازم گرفت اینقدر دردم گرفته بود ولی شانس اورد جلوم پر از پسر بود نشد که  داد فریاد بزنم بعدشم امده میگه بهم، شام خوردی گفتم اره من خوردم ولی اقاییی ام نخورده گفت اقاییت کیه گفتم بهش واااا همین زودی یادت رفت حاج آقا دیگه خخخخ مامانم زد زیر خنده و داداش و زن داداشم کنجکاو شدن هی از مامان میپرسیدن حاج آقا کیه ؟! مامانمم فقط میخندید ، پسر عمه ام میگفت حاج اقا شوهرشه تازه پیدا شده و میخواد خواهریتونو بگیره خخخ پسر دایی بابا هم امده بود میگفت وای دخترتونو شوهر دادین من واسه پسرم میخواستمش وای همون زدیم زیر خنده منم هی اشوه میریختم میگفتم دلتون میاد با یه خانم دکتر اینجوری صحبت میکنید وای پسر عمه ام گفت آخ ببخشید خانم دکتر اجازه میدید من از خدمتتون مرخص شم برم یکم وسط برقصم منم گفتم بفرمایید من مزاحم  نمیشم  ، رفتش ...ولی من با اون پاشنه های کفشم یه ساعت بیرون منتظر بابام وایساده بودم  یعنی اعصابم بقدری خورد شد که منی که این همه نازک نارنجیم رفتم رو کاپوت ماشین نشستم تا بابام امد بعدشم که امد شام نخورده بود رفتم پیش پسر عمه گفتم پسر عمه میشه یه دست غذا واسه حاج اقام بگیری الان من برم خونه شام نخورده گفت چشم حالا به سلامتی این حاج اقا کی هستن گفتم حالا بماند گفت نگو که حاج اقا دیشبی که من اصلا باور نمیکنم گفتم نه بابا اون نیست هی گیر داد منم گفتم بهش اقا همش چرت و پرت بود گفتم بابام شام نخورده اونم یه دست غذا داد من اوردم ...راستی امشب وقتی پسر عموم  خواست سلام کنه با یه نگاهی سرم رو زیر انداختم و پشت داداشم وایسادم تا پیش خودش بدونه من یه چیزی دارم که مثل کوه جلوم راه میره و کسی حق نداره از اون کوه عبور کنه و باعث اذیت کردن من بشه ...و یه چیزی من رو بفکر فرو برد که اینکه خانواده خان دایی بابا رو دعوت نکردن (خاندان  دایی همونی که پسرش از من خواستگاری کرده بود)و باعث تعجب بود همه بودن الا اونا نمیدونم چرا دعوت نبودن !

امشب دختر عمه ام خیلی شاد بود خیلی ، اخی عمه کجایی ببینی امشب دختر رفت خونه بخت کجایی ببینی امشب با چه شوقی میرقصید کنار همسرش نبودی ببینی و این باعث ناراحتی خیلیا شد ،من بابام و داداشم اون لحظه اشکمون سر چشممون بود ...خدایا شکر دل دختر بی مادر رو شاد کردی :)

+دختر عموم امشبم طبق معمول خودش باهام سلام کرد ...و کنارم نشست تا یکم باهاش حرف بزنم ولی من اصلا حرفی نزدم ودش پا شد رفت ...بخدا ناراحتم نمیتونم حتی به این فکر کنم که بخوام باهاشون هم کلام شم خیلی ناراحتم کردن و هیچ وقت این چیزا رو یادم نمیره ...ولی امیدوارم زودتر اینم سر و سامون بگیره و از این مجرد بودن دربیاد تا یکم بقیه رو درک کنه ...امشبم عالی بود مثل همیشه ...انشاالله خدا واسه همه دخترای دم بخت بهترینا رو عطا کنه ....الهی امین ...خدافس :/

۶۱

سلامممم به همه دوست جونیا ...من یه یه ساعتی هست از خونه عمم اینا امدم خونه امشب برخلاف هرشب یکم متفاوت تر بود  ولی آخرش حالم گرفت حسابی ...پس بذار از اول تعریف کنم  امروز کیک بنده بد شد و خیلی بی مزه بود یه تیکه دادم مادر بزرگ و یه تیکه هم  مامانم برد برا خانم همسایه خخخ چون کسی نخورد ازش خخخ داداشم میگفت  وای خانم دکتر این شوهر جنابعالی میخواد چیکار کنه از دست شما گفتم واسه چی میگه آخه با این دست پختت دو روزه میفرستیش سینه قبرستون  خخخ بهش گفتم این دفعه به استثنا اینجوری شد شرمنده خخخ خودت که دستپخت بنده رو خوردی میدونی چقدر عالیه خخخ گفت حالا این همه کشش نده این دفعه صرفا بخاطر اون دستپخت خوبت میبخشمت خخخخ خلاصه به زور فرار کردم رفتم  کلاس تا بابا نیاد بگه چقدر کیکت بده  خب من امروز یه منفی از اقای ت گرفتم :( وااااای خدا امروز دبیرمون مدل  بچگانه زده بود برعکس هر روز  امروز شوخی در کار  نبود هر یه کلمه یه منفی ،بنده که خیلی ریز بینم  از اولش بهش گفتم استاد تورو خدایی که میپرستی من صدتا کلمه مینویسم بیا این منفی رو مثبتش کن من اصلا از فکرش بیرون نمیرما  گفت نمیخواد فکرش باشی وقتی اکتیو باشی منفیت میشه مثبت منم گفتم مرسی بای اونم یه بای جواب همه داد امدیم بیرون امدم خونه فوری رفتم حموم کردمم و نمازمو خوندم ،زودی اماده شدیم رفتیم  خانواده داماد هم اونجا بودن ...ساعت ده و نیم عقد کردن خخخخ یه چیز اونجا من رو به خنده انداخت  اینکه حاج آقا  امد صیغه رو جاری کنه  وقتی شناسنامه رو دیدن  واااااای بگید چی بود خخخخخخخخخ بجای شناسنامه عروس شناسنامه بابا عروس  بود دست حاج اقا  ،حاج اقا گفت بابای عروس مثل اینکه جای عروس خانم میخواد عقد شه کلا اون لحظه فاز خنده همه رفت بالا خخخخ فوری رفتن شناسنامه رو پیدا کردن بعدشم حاج اقا خواست بره پسر عمه به زور کشیدش اوردش داخل و پذیرایی شد ازش  آخه حاج اقا هی میگفت  بچه هام منتظرن این پسر عمه بنده هم گیر داده بود میگفت فقط یه رانی بخور بعدش برو خخخ بدبخت حاج اقا ....حاج اقا گفت بابا نکنین اینجوری  شما کاری میکنید یه زنی و واسه خودمم عقد کنم امشبا  از بدبختی من اون لحظه منم پیش پسر عمه وایساده بود داشتم هی بچشو قلقلک میدادم و هی به خودش گیر میدادم  که تو الی بلی  درامد به؛حاج اقا  گفت حاجی فقط همین مونده بیا اینم مال تو اون لحظه زمین باز میشد میرفتم توش بهتر بود تا  این همه خجالت نمیکشیدم خخخ  منم از دستا رفتم بچشو گاز گرفتم در رفتم تا امد بزنتم رفتم پشت بابام قایم شدم  گفتم حالا بیا  گفت الان نشد بزنمت ولی فرداشب میای عروسی ابجیم یه گاز خوشمل میدمت  حال کنی  به بابام گفتم بابا ببین این پسر خواهرتو به من نامحرمه اونوقت میخواد گازم بگیره‌ گفت چی من به تو نامحرمم اها پس بخاطر همین هی دم در چنگالی میدادی منو  گفتم اون موقع من مال حاج اقا نبودم‌ وای اون لحظه یهو همه زدن زیر خنده تا نگو مامانم عمه ام  پشت در بودن خخخ...فکر بد نکنینا اون جای پدر بنده اس پسر بزرگ خاندان بابام ایناس و بنده هم نوه ته تغاری خاندان  بخاطر همین ما‌ اینقدر باهم راحتیم ...همیشه منو اذیت میکنه  منم اونو هیچ وقت ابمون تو یه جوب نمیره خخخخ....وقتی امدم خونه مامانم از شام محرومم کرد چراشووووو نمیدونم!!! بعدشم رانی مادربزرگ ریخت رو لباسام و تبلتم بزور همچی رو تمیز کردیم  منم از اول خونه تا اخر خونه راه میرفتم و جیغ میزدم  تبلتم  رفت تبلتم داره میره مامانم و مادربزرگمم ه مسخرم میکردن میگفتن بابا اینا تبلتت اینجاس که جای نرفته که خخخخخ....حسابی امشب حرف زدماااا خخخخ ....خدافس:/

+ابجی م کجایییییی دلم برات تنگ شده کجای اجیییی؟؟؟!!!!

بعدا نوشت : دیشب با دختر عموم سلام نکردم یعنی واقعیتش ندیدمش وقتی دیدمش خودش سلام کرد بعدش زن عموم که اصلا از اولش بخاطر زود رفتن ما دعوا داشت تا آخرش...عموم که من راضی نبودم باش سلام کنم خودش منو بغل کرد و سرمو بوسید منم خجالت کشیدم دستشو بوسیدم ...

+و اینکه دیشب به بنده شام ندادن بخاطر کیک بوده خخخخخخ

۶۰

سلااااام به همه‌ دوستان گل خودم...روزتون بخیر و خوشی ...امروز من طبق معمول همونجوری بوده که اکثر اوقات هست  ولی یکم متفاوت تر میدونید چرا؟؟؟....اول اینکه امشب دختر عمه ام نامزد میکنه و فرداشب اون یکی دختر عمه هم عروس میشه و از همه مهم تر من اون چیزایی رو که میبینم انجام میدم مثلا مثل چند روز پیش توی نت  یه کیک دیدم امروز یهو از خواب بیدار شدم و فکرم کار افتاد یه کیک درست کنم ببینم چطور میشه و دیدم وسایلش اماده نیست یعنی فقط لنگ یه وانیل و کاکائو و همزن بودم به مامان گفتم اماده کنه تا من درس کنم ...بعدش اماده شدم رفتم پیش زن داداشم تا ۱۱/۳۰ اونجا بودم بعدشم امدم خونه و ناهار خوردم و بعد از ناهار کیک رو اماده کردم و الان روی گازه داره پخت میره ‌و منم اینجام دارم پست میذارم خخخ ...چه خبر دوستان گلم ....کیا وسایل مدرسشونو خریدن ؟؟ البته اینای که دانش آموزن مثل من نه اونایی که الان دانشجو هستن و درچندی سال دیگر در پله های استواری و موفقیت همدیگه رو میبینیم ... من که امسال قصد ندارم لباس درست کنم و قراره با همون لباسام برم مدرسه فقط تا حدودی تغییرش میدم  و فقط چندتا چیز بیشتر لازم ندارم  ترجیح میدم  این پول رو بدم به داداشم تا حداقل زندگی ارومی داشته باشه اول زندگی  البته پولی که قراره من بهش  بدم حتی  پول کرایه  راهشم نمیشه ولی همین که حداقل منم به اندازه خودم کمکی کرده باشم خودش یه دنیا ارزش داره بهتر از هیچی هست(:  

دلم واسه داداش ع تنگ شده فردا بر میگرده ...

راستی دوستان گلم  واسه ابجی همراز دعا کنید امتحانش رو امروز خوب داده باشه بخدا من شرمنده اشم ...ابجی بخدا شرمنده خیلی شرمنده ...عزیزم من از حضرت زهرا واست کمک خواستم خودش جوابت میده عزیزممم...خدافس:/

بعدا نوشت: کیکم رنگش خوب بود ولی طعمش برا قندخونیا خوب بد خودمم حالم بد شد ازش :(

آخه اردش خراب بود خیلی بی مزه افتاده بود ، واااا  خب چیه برا بار اولم بود نمیدونستم چقد باید شکر توش کنم خب :/ خبه تنها بودم اگه دوتا بودیم وااای اون موقع فکرش کنید شور میشد چی میشد :/

بی خیالش فدا سرم (: حالا اگه دست پخت هرکی بود اینقدر ایراد میگرفتم چون خودم پختم  میگم فدا سرم :)

جان من تاحال اعتماد به سقف در این حد رو دیدین :):) 

خدافس:/

۵۸

http://harkat.com/view/8ff954cc-b3cf-4e1d-9ba1-a30ab1cd476f

این تقدیم به عزیز دل خودم ابجی همراز 

ابجی جونم بهترینا رو برایت ارزو میکنم من شرمنده وجود پاکتم

ابجی جونم نظرات وبت کد نمیشد نوشت ...منم گذاشتم تا یه پست مخصوص باشه هرچند این در جواب تو خیلی کمه

http://harkat.com/view/12973cc0-c9fa-46b0-8fd8-88b74053c3bc

۵۹

سلام دوستان ...صبح اخرین ماه تابستونتون بخیر و خوشی...امیدوارم روز خوبی رو تا به الان طی کرده باشین...من هم در حد اینکه بتونم هم خدامو و همینطوره بنده خدامو راضی کنم واسم خودش یه دنیا ارزش داشت ...امروز با مامانم رفتم مرکز استان واسه یه خرید کوچولو ...و همینطور با مامان و یکی از بستگان که همراهمون بود رفتیم یه جای مقدس اخه مادر من بدلیل دردپاهاش باید یکی جاش بره اونجا و اینکه باید تا آخر ساعت بمونه تا خانم منشی بره واسش کارش رو انجام بده خلاصه من با خانم ت که‌ از بستگان مامانی هست رفتیم بازار خرید کردیم بعدشم رفتیم کیک فروشی منم بیگینگ پودر گرفتم  کیک و شکلات تزیینی کیک گرفتم  وقتی امدم سر قرارگاه که به مامانم بگم گوشی پیش من بوده‌ الان زنگ میزنم بابا بیاد مامان خودش امد جلوم بعد با مامان رفتیم سر خیابون  یهو از تاکسی یه دختر تازه عروس پیاده شد و مانتو پوشیده بود و کیفشم یه وری زده بود موهاشم مش کرده بود امد داخل اخه اونجا بدون چادر بیرونت میکنن این خانم رو بیرون کرده بودند از شانسش من مانتوم بلند بود و مهمتر از این بابام رفته بود اهدا خون گوشی برنمیداشت مام مجبور شیم برگردیم سر قرارگاه وقتی دیدم داره التماس میکنه یکم نگاه کردم یهو چراغ ذهنم روشن شد دختره داشت میگفت تورو خدا من از خوزستان این همه راه برداشتم امدم اینجا جواب بگیرم بذارید من امتحان کنم توروخدا گناه دارم‌ یهو رفتم  جلو بهش گفتم خواهر گلم چرا اینقدر اصرار میکنی خب نمیشه من همراه مامانم میام ولی اجازه نمیدن با مانتو وارد شم اشکش امد گفتم عزیزم زشته گریه نکن بیا چادر من مال تو اصلا زبونش قفل شد اون لحظه یه حس خوبی داشتم  گفتم بهش برو زودی چادر رو بپوش برو اخر وقته دیگه جوابت نمیدنا گفت چشم خانم خوشگل فوری پوشید رفت ...توی اون لحظه دوتا پسر جوان وارد شدن وقتی منو دیدن معذبم و سرم زیره و چادر ندارم  خیلی عادی کنارم رد شد رفت ...دختره فوری امد تا دیدم گفت خواهرم انشاالله سفید بخت شی ، انشاالله داغ از جونیت نبینی ..تو خیلی  خوبی دلت پاکه واسم دعا کن منم گفتم چشم حالا چی شد جوابت دادن گفت نه ردم کردن گفتم عزیزم ناراحت نباش خدا دل هیچ کسیو نمیشکنه لابد صلاحت توی این قضیه اس وقتی دیدم،  گفت بازم ازت ممنونم  اخر خواهری رو واسم انجام دادی حضرت زهرا دستت رو بگیره منم بهش گفتم انشاالله دست همه ما رو حضرت زهرا بگیره دختره فوری خدافظی کرد رفت یه اقای میانسال که اونجا کار میکرد امد بهم گفت تو فرشته ای ،گفتم چرا پدرجان گفت اخه هربار خانمی چادر نداره هیچ کس داوطلب نمیشه بهشون چادر بده روزی صدنفر میان تاحالا کسی چادرش رو به کسی نداده ولی تو چنین بار با مادرت امدی چادر میدی به این خانما همشونم به کسایی  میدی که مهمان استان ما هستن و شرایط اینجا رو نمیدونن و جالب این است هروقت شما اینجایی اینا میان گفتم بهش پدر جان من همیشه دوست داشتم به مردم خدمت کنم  ولی هربار که خواستم کاری کنم یا غرورم جلومو گرفت یا هم دستم تنگ بود ولی اینکه من دل یه دختر نو عروس رو از غم دور کردم و نذاشتم ناامید شه و خواستم شانسش رو امتحان کنه ،دلم واسش سوخت اخه من پارسال رفتم مشهد با یه مشکل بزرگ برخوردم و از همه مهمتر اینقدر تهدید شدم اینقدر عذاب کشیدم که هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشه و من با دوهزارتومن پول خودمو به جنوب رسوندم و شب و روز موقع خوابم گریه میکردم و همیشه واسه خودم دعا کردم تا خدا خودش درحقم کاری کرد و من رو رسوند پیش پدر مادرم ...گفت ولی هرچیزی که بوده و هست تو یه فرشته ای گفتم بهش پدرجان شما به بنده لطف داری من سر انگشت یه فرشته ام نیستم و وقتی همه رفته بودن منم چادرمو پوشیدم ورفتم پیش مامان و گفتم الان به بابا زنگ میزنم چندبار زنگ زدم برای بار ششم گوشی برداشت گفت الان میام مام رفتیم سر خیابون ...درحال حاضرم خونه هستم...خدافس:/