فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

❤خوشبخت بشن ❤

سلام:)

هیچ حالم خوب نیست :|

اون شب هم مثل شب بهاری سه سال پیش اولش با رقص و جیغم همراه بود ولی از وقتی که او رو با عروسی که عروس قلبی او نیست دیدم نفهمیدم مفهوم کلمه تحمل چیه‍...❤ بینوا اشک میریختم و او هم بخاطر آرومی من تمام لحظه های اون شب رو توی آشپزخونه گزروند تا حداقلش یه نگاهش با من گره بخورهه‍..❤ تا ۳ اونجا بودیم دی جی تا ۲/۳۰خوند ولی شاید بار نکردنی باشه ولی داماد حتی نسبت به زن شناسنامه ای اش هم غیرت نداشت با تنی تقریبا عریان میرقصید و یه نوع جشن مختلط زن و مرد بود و همه جا پر بود از مرد ،تمام لحظه اش درون پذیرایی نشستم که حجله را بسته بودند :| و با دیدن عکسشان فقط زار میزدم و حتی نتونستم بهش خیره بشم چشمم رو دوختم به گل عروس و آرزوی خوشبختی کردم ^_^ ایشاالله خوشبخت بشید ❤

دغدغه‍..های من

سلام(:

حس میکنم امروز روز پر پیچ و خمی باشه‍...حتی شده واسه من ، خوشحالم بسیار زیاد حتی مرزی هم واسه خوش حالیم ندارم فقط میدونم دلیل خوشحالیم خوشبختی پسر خالمه‍...❤ خیلی دوس دارم باشم توی جشن امشب ولی هیچ چیزی قابل تشخیص نیست واسم پر از ابهامه‍...میترسم امشبم مثل شب بهاری سه سال پیش بغضم ناگهان بترکه‍...و نتونم آرومش کنم ولی فک میکنم اینسری یکم فرق کنه‍..جای گریه خنده رو لبامه‍...❤  کلی روز شماری اینروزا رو میکردم حالا که رسیده موندم چه انتخابی کنم (: 

خیلی خوشحالم داره سرنوشتم خوب پیش میره البته کلی بد بیاری داشتم توش هنوزم هست ولی من از دید خوب نگاهش میکنم ، یکم استرس دارم از همه لحاظ از یه طرف ترس تمام وجودمو بخاطر انتخاب رشته گرفته نکنه نتونم برم رشته مورد علاقم از یه طرفم میترسم همه برنامه هایی که ریختم بره هوا :|

واقعا موندم :|

کاش یکی رو داشتم دلداریم میداد :(

خداجونم حالا که کسی نیست کی بهتر از خودت نمیخوای دلداریم بدی نمیخوای آرومم کنی ،نمیخوای آرامش بهم بدی ،خدایا خودت همچی رو درستش کن اونجوری که من میخوام ^_^ ممنون میش خدا جونم :)

انتخاب رشته‍...(:

سلآم ^_^

من امروز رفتم دنبال کارای مدرسه‍..ام و انتخاب رشته :|

این مشاور بد عنق همه رو از زندگی سیر کرد یکی رو میبرد فنی حرفه ای ،یکی رو میبرد معارف واقعا من تحمل اینو نداشتم که ببینم زندگیم رو بخاطر دوتا کلام حرف مشاور به باد بدم ،آقا بچه مردم با کلی امید و آینده آمده میگه میخوام برم تجربی لابد فکر بعدش هست تا آمده میگه من این رشته رو میخوام ،کل حرفاش شده بود شما نمی تونید نمی کشید آخرش بدبختی و تجدید آوردناتون و همینجور موج منفی میداد و نمره بچه ها رو بلند میخوند من واقعا اعصابم خورد شد و خونم جوش آمده بود نمیتونستم ببینم یکی دیگه داره جام تصمیم میگیره در صورتی که خانوادم انتخاب نهایی رو به عهده‍...ی  خودم گذاشتن خلاصه‍...نوبت من که شد گفت تو با این نمره هات میخوای بری بشینی این رشته‍...خیلی جدی گفتم من این توانایی رو در خودم دیدم و قبلا کم کاری کردم الان میخوام جبران کنم و برنامه دارم واسه رفتنم به این رشته ،خیلی واقعا اعصابم خورد شد آمد جلوی ولی بچه ها نمرات رو خوندمقاتی کردم گفتم خانم شما نمیتونی آروم حرف بزنید نمیتونید نمره بچه های مردم رو بلند نگید شاید یکی دوست نداشته باشه ،فهمید من ناراحتم کلی معذرت خواست جلوی همه ، منم بهش گفتم شما کلی توهین کردین حالا دیگه جای معذرت خواهی نداره ×_×

واقعا بقیه تصمیمشون با خودشونم مشخص نبود مثلا کلی از دوستام میخواستن برن تجربی اینقدر این خانم رو مخشون رفت همشون تجربی رو یه غول بسیار بزرگ دیدن و پشیمون شدن و رفتن اکثریاشون یه رشته چرت نشستن که حتی یکیش انگاری دست خودشم نبود بعد که واسش انتخاب کرد آمد بیرون کلی پیش من ناله کرد من رشته تو رو میخوام این خانم اینجوری واسم انتخاب کرد و کلی آه و ناله :|

آخه خدا رو خوش نمیاد اینجور کار کردن رو واقعا واسشون متأسفم ، ولی با حرفایی که بهش زدم توی همون قدم اول همون سه تا اولویتی که زدم رو انتخاب کردم و بدون هیچ بهونه ای و من تصمیم رو از دوسال پیش قطعی کردم و خانوادم در جریان همچی بودن من با کلی افراد حرف زدم و بهترین کسایی که منو مشاوره دادن و بهم کلی چیز فهموندن یک نمونه عالی همین خاله عزیزم بهامین که همتونم میشناسیدش و غیر از ایشونم کلی توی دنیای واقعی من از اینو اون تحقیق کردم و واقعا تصمیم نهایی رو گرفتم خلاصه‍...باید انتخاب رشته‍...ام بره سازمان هدایت تحصیلی و مشخص میشه من کدوم از سه اولویت رو میتونم انتخاب کنم  ، واقعا خیلی مسخره شده این انتخاب رشته ها آدم تکلیفش رو نمیفهمه نظرت رو میدی یکی دیگه جات تصمیم میگیره‍...(|:

±هنوز مشخص نیست رشته انتخاب شده من ، امیدوارم هرکدوم که برام مفید باشه همون باشه (:

ولی خدایش یه کاری کردم کارستون که کلی مدیر توش موند ^_^

و از هفته بعد پنجشنبه من میرم کلاس ریاضی و از الان شروع میکنم درس خوندن که بقول مامانم واسه اینکه موفقیتم رو هم بهشون نشون بدم حالیشون کنم :*)

خدایا خودت کمکم کن :)

یک سالگی وبلاگ^_^

 سلآم (:

آدم باید اینقدر عاشق باشه‍...که یادش بره‍...دفتر خاطراتش یه ساله‍...❤ شده وبلاگ قشنگم از اینکه‍...یک سال از بودنت و به قلم من نوشتنت میگذرد هم به خودم هم به فقط خدا تبریک میگم ،امیدوارم عمری باقی باشد تا زنده‍...ام از خاطراتم بنویسم حتی شده‍...یک خط^_^

یک سالگی وبلاگم مبارک


گنگ نوشت،از آدما ★_★

سلآم ^_^

گاهی دلت میخوادبی مقدمه‍...شروع به نوشتن کنی مثل الان ولی نمیشه‍...

چون حرفم نمیاد چون نمیدونم از کجا شروع کنم 

دلم بی اندازه گرفته‍...انگاری وقتی از آدما تعریف میکنی گرگ میشن واست چرا !!

گرگ که هیچ کنیه‍...ی بقیه‍...ام توی دل تو خالی میشه‍...(❤)

من نمیدونم چه هیزم تری به بقیه‍...فروختم که چش دیدنم رو ندارن ، واقعاً موندم |:

از حسودیه‍...یا چیز دیگه‍...ای (|:

شاید خیلی گنگ نوشتم ،شاید روزی یادم بره‍...❤ و خیلی شاید و باید های زیاد دیگه‍...ok


حجاب و عفاف مبارک(:

سلآم ^_^

فقط امدم بگم روز حجاب و عفاف مبارک :)


سنجاق شده‍...❤

سلآم ^_^

سنجاق شده‍...❤

سنجاق (۱)

نمیدونم اینو نوشتم یا نه‍...ولی حس میکنم ننوشتم

توی ماه مبارک یه شب آمدم لباسای بابا رو اتو زدم موقعی که‍...خواستم ببرم روی چوب لباسی بذارم حس کردم پلاستیک داره خش خش میکنه‍... ولی با خودم گفتم آخه نه‍...پنکه روشن هست نه من پام به پلاستیک خورده‍...وای نه چراغ رو روشن کردم دیدم ماره  دوتا پا داشتم دوتای دیگم قرض گرفتم با لباسا برگشتم پیش بابام گفتم بهش اما بقیه انگاری حرف منو باور نداشتن و هعی میگفتن تو چشات اشتباهی میبینه‍... خدا از سر تقصیرات من بگذره‍... مجبور شدم دروغ بگم و به بابام گفتم روی چوب لباسیت دیدم ^_^ بابا هم انگاری ترسیده‍..بود رفت داداش رو صدا زد دوتایی کشتنش :)

از اون روز به بعد هی بهشون میگم قهرمان زندگیتون منم اگه نیشتون میزد خدایش چیکار میکردین  واقعاً شهامت خرج دادما هرکدومش بدون همون لحظه‍...جیغ میزدن ولی من آروم آمدم صداشون زدم  خلاصه‍...جون همشونو خریدم ^_^ پرستش فداکار ★_★

سنجاق (۲)

شبای آخر ماه‍...رمضان خونه‍...خودمون بودم و تا صبح بیدار بودیم با مامان یعنی شب آخر خودمو مامان تنها بودیم و آمدیم غذا ظهر داداش و مادربزرگ رو درست کردیم  چون ما همیشه‍...روز عید فطر و نوروز خونه‍...پدر بابام هستیم ^_^ عصرش رفتم شیرینی فروشی و دوتا بسته شیرینی برا سر قبر پدربزرگم و مادربزرگ مامانم خریدم و رفتم خونه کمک مامانم لگیمات (یه نوع شیرینی جنوبیاس)پختم و سفره آخرین افطار رو پهن کردیم و اذان شد افطارمون رو خوردیم :) خلاصه‍...فردا صبحش طرفای  ساعت ۴بود یکم دمپختی گرم کردم و وداع با رمضان رو رفتم ^_°^ و بعد اذان نمازم رو خوندم مامان بلال رو آتیش گذاشت خوردیم باهم و داداش از مسجد آمد ساعت۶بود بهش گفتم منو میبری قبرستون گفت باشه ولی همین الان باشه‍...گفتم باشه‍...بابا بدون صبحانه‍...تندی آمده شدم و رفتم شیرینی ها رو آمده‍...کردم و رفتیم :) یکم میترسیدم از قبرا ولی بعد که‍...چندتا خانم رو دیدم یکم آروم شدم :/ دیدم دختر عمه مامانمم اونجاس رفتم بهش عید رو تبریک گفتم و ازش بوشکه خواستم تا قبرا رو تمیز کنم ^_^ تمیز کردم شیرینی ها رو گذاشتم و امدم سر قبر پدربزرگم نشستم و کلی باهاش درددل کردم  و حرفای ناگفته‍...رو بهش گفتم ❤

روز عید خونه‍...پدربزرگم فقط من بودم یعنی. از بین نوه ها من بودم همه ازدواج کردن وهرکی مجردی میاد یعنی عمو و زن عمو ،عمه و شوهرش ،ولی خانواده ما من مامان و بابا:) خیلی بی روح شده‍...فکر نمیکردم اینجوری بشه‍...❤

اینم از اندکی خاطراتم :+/

کلی با آمدن تیر خرید کردم تافردا عکس بیشتریاشو میذارم :)

و دوتا خبر مهم در راه‍....❤

عید بندگی★

سلام دوستان گلم ^_^

با کلی تاخیر عید بندگی رو به همتون تبریک میگم :)

واقعیتش نت نداشتم:|

به بزرگواری خودتون ما رو ببخشید ★_★

امیدوارم روزای خوبی در آینده ای نه چندان دور براتون رقم بخوره ^_^


نانوشته‍...

سلام :)

امیدوارم خوب و سلامت باشید :)

آرزوی قبولی طاعات و عباداتون دوستان گلم:)

اینروزا سخت سپری میشه‍...چون من :|

ماه رمضونم داره تموم میشه‍...ببینم تا سال دیگه‍...من زنده باشم یا نه‍...^_^

امروز بکل سرم داره‍...میپوکه‍...

± قرآن ام رو ختم کردم ^_^ بسییی خوشحالم :)

قراره‍...واسه بابام سه‍... جز بخونم:)

امیدوارم بهترین عید فطر رو کنار خانواده هاتون سپری کنید ^_^

فعلا:)

فقط همین :)

سلام^_^

فقط خلاصه‍....بگم تبلتم دست داداشمه‍...گوشیش خراب شده :)

و  موقت تبلتم دستشه‍..^_^

کلی حرف نگفته‍...دارم ولی الان شرایطم اینجوریه‍...:)

نماز و روزه هاتون قبول:)

سنجاق شده‍...❤

±شب ۲۳ماه مبارک کلی از محفل انس بردم و جبران تمام 

شبایی شد که نیمه‍...تموم میومدم خونه‍...^_^

همتونو دعا کردم :)

خدایا این دم آخری هرچی به صلاحمونه‍..رو نه نگو باشه‍...خدا جونم❤

±قرآن جز ۲۴هستم با کلی تلاش تونستم کم کاری های چند روز اول رو جبران کنم ،خدایا خودت این توانایی رو به من بده بتونم ختم کنم^_^


التماس دعا ❤

سلام دوستای گلم :)

امشب اولین شبیه‍...که ما میتونیم ببیخشیم تا بخشیده بشیم :)

من همه‍...تون رو بخشیدم هرچند از هیچ کسی بدی ندیدم :)

وجودتون پر از پاکی و آرامش :)

امشب مریضا، حاجت دارا ،گرفتارا،و...

و در آخر منو هم از دعاهای قشنگتون محروم نکنید^_^

امشب هیچ کس رو از یاد نبرید حتی دشمنتون رو :)

خدایا هرکی هرچی میخواد بهش بده‍...ناامیدش نکن :)

کنکور نزدیک واسه‍...بچه های کنکورم دعا کنیم :)

خدایا خودت جواب همه ی حاجت دارا بده‍...خدایا جواب منم بده‍...^_^

امام علی قسمت میدم به قلب رئوفت منو دست خالی از مجلست بیرونم نکن امشب*_*

اولین شب قدر رو به همتون تسلیت میگم دوستای گلم:)


±محتاجیم به دعاتون ،التماس دعا ❤

تسلیت میگم :|

سلام ):

تسلیت میگم به خانواده سربازانی که راز بین خانواده رفتند ❤

امیدوارم خداوند به بازماندگانشان صبوری دهد :|

واقعاً دردناک بود عکسایی که توی دنیای مجازی پخش شده :|

دلم میخواست عکسارو بذارم

 ولی واقعا دیدن چهره هاشون دردناک بود ×_×

بار دیگر بهشون تسلیت میگم :|

سنجاق شده‍...❤

سلآم :)

آمدم سنجاق شده هام رو بنویسم ❤

سنجاق شده‍...❤

+اولش که گرفتن کارنامه‍...ام بود و ناراحتیای خواست خودش :|

کلی قبلش با داداشم کلنجار رفتیم و دعا کردیم که حتما باید کارنامه‍...ات رو ببینم :|

منم که آبغوره گرفته‍...بودم و میگفتم میترسم نمیرم اینقد دعوا کردیم که از ترس  اینکه‍...درسام افتاده باشم زنگ زدم به خانم ناظم  و کلی باهاش حرف زدم و قضیه ترسیدنم رو کاملا توضیح دادم بهش گفتم من میترسم درسام رو افتاده باشم  گفت دختری من به تو ایمان دارم مطمئنم قبولی با اون قلب پاکی که تو داری من حتی به خودم اجازه نمیدم بگم تو شاید نمره ات کم باشه ، خلاصه‍...با کلی دلهره به مامان میگفتم مامان دعا کن من قبول شم من میترسم ،مامانم کلی دعا کرد خودمم اینقدر التماس خدا کردم که دیگه گریه‍...ام بیخ چشمم بود ،صبح ساعت ۹بابا بیدارم کرد رفتم تا خوده مدرسه‍...کلی آیت الکرسی خوندم و از خدا میخواستم ناراحت نرم پیش مامان و بابام و امیدواریم رو از اینکه چه هدفی دارم از دست ندم ، وقتی رفتم دیدم  چندتا از دخترایی که دوکلاس پایین تر از من هستند افتادن درساشون رو دیگه تحمل نداشتم قلبم بقدری تند میزد که حس نمیکردم دارم راه میرم آبدارچی کارنامه‍...ام کشید بیرون بهم گفت دخترم تبریک میگم قبول شدی ،حس کردم میخوام بمیرم نشستم سر جام کلی اول خدا رو شکر کردم بعد دیدم  نخیر معدلمم زیاد تعریفی نیست ولی بازم شکر چون خدایش من فقط روی هر درس یه بار میخوندم جز دوتا آخری کلی وقت گذاشتم من کلیاش یا خونه داداش بودم پیش زن داداش و یه طرفم خونه خالم پذیرایی میکردم و کارای خونه رو دوشم بود واقعا خودم خدارو شکر کردم بخاطر داشته‍...هام همینایی که پای امتحان گریم انداختن خدا جواب خوبی بهشون داد ،خوشحال نیستم ولی به این که چوب خدا بی صداست بیشتر ایمان آوردم ❤

±خلاصه‍...مدرسه معارفم آزمون ورودی دادم و با توکل به خدای خوبم قبول شدم :)

±معدلم ۱۹/۱۰صدم شد ❤

سنجاق شده دوم❤

+روزای اول ماه رمضان بود دقیقاً نمیدونم چندم بود ،ظهر بود صدای در حیاط آمد فهمیدم داداش از سرکار آمده رفتم در رو باز کنم ببینم دیدم همرا با یه ماشین هست و فوری آمد داخل و گفت آبجی دستم به دامنت اتاق رو تمیز کن  این خانواده برن استراحت کنن ،گفتم کیه‍...گفت غریب هستند سر خیابون دنبال مهمانسرا بودند من آوردمشون خونه‍...داداش ازشون پرسید که غذا خوردید یا نه‍...؟! 

نخورده بودند من آب خنک کردم و یه شربت خنک درست کردم ،با اینکه‍...روزه بودم ولی سعی کردم درست درس کنم و بردم و ازشون معذرت خواستم واسه‍...طعمش ،اونام خیلی خجالت میکشیدن که ظهر آمدن خونه ما ولی من با همون نگاه اول کلی صمیمانه‍...رفتار کردم که حس نکنن غریباً خلاصه‍...داداش غذا از رستوران آورد و براشون گرم کردیم و کلی با هم همچی رو آماده کردیم و بردیم سفره رو کشیدیم خودمونم رفتیم تا راحت نوش جان کنن ،یه خانواده چهار نفری بودند با یه نوه خوشگل ^_^

سفره رو جمع کردیم و یکم استراحت کردند واسشون فنجون بردم چای بخورند آخه‍...با خودشون چای آورده بودند بعدش تنهاشون گذاشتم و مشغول آشپزخونه تمیز کردن شدم خیلی خسته بودم و نا نداشتم به داداش گفتم شما برو استراحت کن من بیدارم چیزی لازم داشتن خودم میبرم براشون ،داداش خوابید ولی من یکم بیدار موندم مامانم بیدار شد و رفت پیششون و فهمیدیم این خانواده یه مشکل بزرگ دارن که آمدن شهر ما خلاصه‍...مامانم کمکشون کرد و باهم رفتند و کارشون درست شد و دخترشون و پسرشون و نوه اش پیش من موندن ولی خوب بود دخترش هم سن من بود و یکم باهم بیشتر احساس صمیمیت کردیم و باهم درد دل کردیم خانواده خوبی بودند اهل شیراز بودند و اینجور شد با یه خانواده دوست شدیم با بابام در ارتباط هستند و اون روز وقتی خواستند برند کلی از منو داداش تشکر کردن و به بابام گفتند شما باید خیلی خوشبخت باشید بخاطر چنین فرزندایی که داری مخصوصا دختر گلی مثل پرستش که داری دختر خوب و زحمت کشی هستند انشاالله دخترم موفق باشی ^_^

منم کلی تشکر کردم و ازشون خواستم هروقت آمدید شهر ما خونه‍...ما به روتون بازه ،و ما خوشحال میشیم و بعد از کلی تشکر رفتند و انگاری با بابام تماس گرفتند که قراره روز عید فطر بیان :)

خیلی خوشحالم که خدا اینا رو مهمان خونه‍...ما کرد ، خوشحالم که خدا دل منو خوش کرد منم دل یه آدم مشکل داره البته‍... یه کمک کوچیکش  مال منه‍... ولی خداروشاکرم :)

نیومدم اینجا بنویسم که بگم ما یکی رو نجات دادیم و کلاس بذارم نه خواستم برام بمونه که ما با یه آدم خوب آشنا شدیم و دلیل این آشنایی خودمون بودیم ،ما هر لحظه میتونیم با یکی آشنا بشینم و این رو دست خودمون میبوسه‍...❤

±خدایا بخاطر همچی شکرت ،قربون این کرمت بشم من ^_^

± و اما دوباره‍....با این مواجعه شدم :|


!So what!

سلآم (:

اولین روز تابستون هم گذشت...و امّا ادامه داره‍...❤

یکم حس کمبود میکنم ولی از چه نوعش خدا میدونه‍....):

دلم یه‍...پلنر رنگی رنگی میخواد ،دلم میخواد بخرم ولی چجوریش رو خدا میدونه‍(:*

آخه‍...شرایطش بکل نیست:|

اینروزا نگاهم به ساعت دیونه‍...کننده اس :|


± وامّا این دیگه‍...


پس کجایی اونی که منو دوست داری؟!

منتظر کسی نیستم که بگه‍... من ،احتمالش زیاد اون کسی که دوسم داره مامانمه‍...که همیشه به فکرمه‍...(:

شایدم هیچ کس ولی من این تنه‍ایی رو بیشتر میپسندم ^_^

تنهایی با همه حس خوبش یه آرامش خاص داره هرچند سخته ولی این آرامش خیلی بهتر از آرامش دونفره بودنه‍..❤

دلم یه خرید یه مسافرت میخواد :|

یعنی میشه‍...):

معلومه‍...که نه D:

Bad day?!

No

Bad week?!

No

Bad month?!

No

So what?!

Bad life :(

man na shokr nistam vali khodaish nemisheh:|

میلاد امام حسن مجتبی مبارک :)

سلام :)

± امروز روز اول تابستان برابر با روز میلاد امام حسن مجتبی،چه روز خوبی ^_^

امشب یعنی یه جورایی دیشب :)

با زن داداش رفتیم امامزاده خیلی حس خوبی داشت اول رفتیم یکم شکلات گرفتیم و رفتیم طرف امامزاده و توی همین مسیر به همه دادیم و سر قبور شهدام گذاشتم توی امامزاده هم گذاشتیم :)

خیلی عالی بود ،واقعاً امشب دل رو از عزا درآوردیم از بس که همش خوابیم :)

امروز آخرین امتحان زن داداشم و یکی از دوستان وبلاگی هست واسشون دعا کنید :)

خداهمراهتون موفق باشید :)

راستی کارنامه ام رو گرفتم ولی بذارید این پست رو خرابش نکنم با ناراحتیام :|

همگی موفق باشید همیشه:)

خیلی حرفا هست که باید بنویسمشون تا از خاطرم نره ^_^

سعی میکنم هرچه‍...زودتر ثبتشون کنم *_*

فعلاً❤