فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

سنجاق شده‍...❤

سلآم :)

آمدم سنجاق شده هام رو بنویسم ❤

سنجاق شده‍...❤

+اولش که گرفتن کارنامه‍...ام بود و ناراحتیای خواست خودش :|

کلی قبلش با داداشم کلنجار رفتیم و دعا کردیم که حتما باید کارنامه‍...ات رو ببینم :|

منم که آبغوره گرفته‍...بودم و میگفتم میترسم نمیرم اینقد دعوا کردیم که از ترس  اینکه‍...درسام افتاده باشم زنگ زدم به خانم ناظم  و کلی باهاش حرف زدم و قضیه ترسیدنم رو کاملا توضیح دادم بهش گفتم من میترسم درسام رو افتاده باشم  گفت دختری من به تو ایمان دارم مطمئنم قبولی با اون قلب پاکی که تو داری من حتی به خودم اجازه نمیدم بگم تو شاید نمره ات کم باشه ، خلاصه‍...با کلی دلهره به مامان میگفتم مامان دعا کن من قبول شم من میترسم ،مامانم کلی دعا کرد خودمم اینقدر التماس خدا کردم که دیگه گریه‍...ام بیخ چشمم بود ،صبح ساعت ۹بابا بیدارم کرد رفتم تا خوده مدرسه‍...کلی آیت الکرسی خوندم و از خدا میخواستم ناراحت نرم پیش مامان و بابام و امیدواریم رو از اینکه چه هدفی دارم از دست ندم ، وقتی رفتم دیدم  چندتا از دخترایی که دوکلاس پایین تر از من هستند افتادن درساشون رو دیگه تحمل نداشتم قلبم بقدری تند میزد که حس نمیکردم دارم راه میرم آبدارچی کارنامه‍...ام کشید بیرون بهم گفت دخترم تبریک میگم قبول شدی ،حس کردم میخوام بمیرم نشستم سر جام کلی اول خدا رو شکر کردم بعد دیدم  نخیر معدلمم زیاد تعریفی نیست ولی بازم شکر چون خدایش من فقط روی هر درس یه بار میخوندم جز دوتا آخری کلی وقت گذاشتم من کلیاش یا خونه داداش بودم پیش زن داداش و یه طرفم خونه خالم پذیرایی میکردم و کارای خونه رو دوشم بود واقعا خودم خدارو شکر کردم بخاطر داشته‍...هام همینایی که پای امتحان گریم انداختن خدا جواب خوبی بهشون داد ،خوشحال نیستم ولی به این که چوب خدا بی صداست بیشتر ایمان آوردم ❤

±خلاصه‍...مدرسه معارفم آزمون ورودی دادم و با توکل به خدای خوبم قبول شدم :)

±معدلم ۱۹/۱۰صدم شد ❤

سنجاق شده دوم❤

+روزای اول ماه رمضان بود دقیقاً نمیدونم چندم بود ،ظهر بود صدای در حیاط آمد فهمیدم داداش از سرکار آمده رفتم در رو باز کنم ببینم دیدم همرا با یه ماشین هست و فوری آمد داخل و گفت آبجی دستم به دامنت اتاق رو تمیز کن  این خانواده برن استراحت کنن ،گفتم کیه‍...گفت غریب هستند سر خیابون دنبال مهمانسرا بودند من آوردمشون خونه‍...داداش ازشون پرسید که غذا خوردید یا نه‍...؟! 

نخورده بودند من آب خنک کردم و یه شربت خنک درست کردم ،با اینکه‍...روزه بودم ولی سعی کردم درست درس کنم و بردم و ازشون معذرت خواستم واسه‍...طعمش ،اونام خیلی خجالت میکشیدن که ظهر آمدن خونه ما ولی من با همون نگاه اول کلی صمیمانه‍...رفتار کردم که حس نکنن غریباً خلاصه‍...داداش غذا از رستوران آورد و براشون گرم کردیم و کلی با هم همچی رو آماده کردیم و بردیم سفره رو کشیدیم خودمونم رفتیم تا راحت نوش جان کنن ،یه خانواده چهار نفری بودند با یه نوه خوشگل ^_^

سفره رو جمع کردیم و یکم استراحت کردند واسشون فنجون بردم چای بخورند آخه‍...با خودشون چای آورده بودند بعدش تنهاشون گذاشتم و مشغول آشپزخونه تمیز کردن شدم خیلی خسته بودم و نا نداشتم به داداش گفتم شما برو استراحت کن من بیدارم چیزی لازم داشتن خودم میبرم براشون ،داداش خوابید ولی من یکم بیدار موندم مامانم بیدار شد و رفت پیششون و فهمیدیم این خانواده یه مشکل بزرگ دارن که آمدن شهر ما خلاصه‍...مامانم کمکشون کرد و باهم رفتند و کارشون درست شد و دخترشون و پسرشون و نوه اش پیش من موندن ولی خوب بود دخترش هم سن من بود و یکم باهم بیشتر احساس صمیمیت کردیم و باهم درد دل کردیم خانواده خوبی بودند اهل شیراز بودند و اینجور شد با یه خانواده دوست شدیم با بابام در ارتباط هستند و اون روز وقتی خواستند برند کلی از منو داداش تشکر کردن و به بابام گفتند شما باید خیلی خوشبخت باشید بخاطر چنین فرزندایی که داری مخصوصا دختر گلی مثل پرستش که داری دختر خوب و زحمت کشی هستند انشاالله دخترم موفق باشی ^_^

منم کلی تشکر کردم و ازشون خواستم هروقت آمدید شهر ما خونه‍...ما به روتون بازه ،و ما خوشحال میشیم و بعد از کلی تشکر رفتند و انگاری با بابام تماس گرفتند که قراره روز عید فطر بیان :)

خیلی خوشحالم که خدا اینا رو مهمان خونه‍...ما کرد ، خوشحالم که خدا دل منو خوش کرد منم دل یه آدم مشکل داره البته‍... یه کمک کوچیکش  مال منه‍... ولی خداروشاکرم :)

نیومدم اینجا بنویسم که بگم ما یکی رو نجات دادیم و کلاس بذارم نه خواستم برام بمونه که ما با یه آدم خوب آشنا شدیم و دلیل این آشنایی خودمون بودیم ،ما هر لحظه میتونیم با یکی آشنا بشینم و این رو دست خودمون میبوسه‍...❤

±خدایا بخاطر همچی شکرت ،قربون این کرمت بشم من ^_^

± و اما دوباره‍....با این مواجعه شدم :|


نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 03:06

سلام خوبی عزیز دلم خیلییییییییی خوش حال شدم که قبول شدی انشالا قبولی دانشگاه.

سلام عزیز دلم :)
مرسی عزیزم دلم:)
همچنین :)

من ایمان داشتم قبولی
واقعا خوشحالم کردی
انرژی گرفتم
تبریک میگم

ممنون از شما :)
دعاهای خیر شما پشت سر ماست:)
همیشه خوش انرژی باشید^_^
ممنونم:)

خوشحال شدم باز هستی

ممنونم ،شما کجایی نیستی انگاری:)

امیر پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 00:58 http://ma-3nafar.blogsky.com/

18/94

خوبه‍....عالیه‍....
موفق باشی تو میتونی امیر ^_^
یه برنامه خوب واسه تابستون دارم بهت میدم :)

امیر پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 00:49 http://ma-3nafar.blogsky.com/

حالا فهمیدم.خداروشکر که بخیر گذشت.خسته نباشی:)))

خداروشکر که فهمیدی :)
خداروصد هزار مرتبه شکر :)
سلامت باشی توهم خدا قوت :)

امیر چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 23:55 http://ma-3nafar.blogsky.com/

سلام پرستش خانم.خوبی؟
چه ماجراهایی داشتید...خیلی جالب بود که به غریبه ها پناه دادید و کمک کردید بهشون.
ولی یه چیزی، چرا برای کارنامه گرفتن اونقد استرس داشتی و حتی فک میکردی بیفتی وقتی معدلت 19/10 شد؟!! آخه آدمی که معدلش مثلا 15 باشه باید بترسه که بیفته.تو که امتحاناتو اونقد خوب دادی که معدل 19/10 شده چرا می ترسیدی بیفتی؟!!!عجیبه ها

سلام داداش امیر مرسی خوب باشی:)
ما این چیزام قبلا داشتیم ولی این یه جور دیگه بود ❤
ماجرا رو با کم و کاستی واست فرستادم بخون تا بهتر درک کنی حرفام رو :)
هیچی عجیب نیست :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد