فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

روزایی من که‍... گذشت:))

سلام به تلخی مرگ دختر جوان ،سلامی به گرمی آفتاب سوزان:)

امیدوارم حال همتون خوب و خوش باشه :)

یکم سرگیجه و کم خوابی دارم :|

باید روزایی که گذشت رو که واسم واقعاً جالب بود رو بنویسم هرچند یکم تلخ بود :|

شنبه‍... اولین روز هفته و اتفاقاتش :|

صبح پاشدم با کلی استرس رفتم مدرسه و دفتر خاطراتمم بردم تا دبیرام واسم خاطرات بنویسند:)

رفتم به دبیر علوم دادم اشتباهی متوجه‍...حرف من نشد و فک کرد دفتر رو برای او خریدم و گفت مال منه‍...و اون لحظه من خنگ شده بودم و گفتم آره‍... بعد برگشتم گفتم خانم برام خاطرات بنویسید ،بنده خدا بی ذوق گفت آخه‍...من خاطره ندارم که :)

همش از خجالت سرم پایین بود بخاطر سوتی که داده بودم :)

ازش پرسیدم خانم دوباره کی میتونم ملاقاتتون کنم ایشونم گفت امروز آخرین روزمه میام مدرسه :|

گفتم تا کی هستید مدرسه گفت تا ۱۲ ،برگشتم خونه یکم استراحت کردم پاشدم رفتم بیرون هم چرخی خوردم هم یه چیزی چشمم رو گرفت واسش گرفتم هرچند کوچیک بود و جالب بود :)

خریدم وهمراهش یه بند انگشتی واسه خودم گرفتم همراه با یه شاخه گل واسه دبیرم:)

برگشم خونه بعد رفتم مدرسه  و بهش دادم وقتی دادم ذوق کرد و این دبیرمون اینقد جدی بود سر کلاس کسی خندش رو نمیدید و همه آرزوی خندشو داشتن:)

خلاصه‍...خدا قسمت مارو داد خنده و ذوق این دبیرمونم ببینیم :)

واقعاً هدیه دادن و هدیه گرفتن خیلی عالیه‍...قابل وصف نیست خوشحالیش:)

+عکس...


 آمدم خونه و رفتم پیش زن داداش تا تنها نباشه ،و ظهر ناهار رو کنار هم خوردیم:)

عصر از خواب بلند شد و بهم گفت پرستش من خواب بد دیدم پاشد رفت صدقه انداخت یکم آروم گرفت باهم عصرونه خوردیم یهو خواهرش بهش پیام داد که یه خانمی از فامیلای مامان خودکشی کرده چشای من از کاسه آمد بیرون از ترس دقیقا اینجوری بودم  آمدم خونه دیدم خبری نیست بدونی که چیزی بگم رفتم،خلاصه‍...شنبه هم هیچی درس نخوندم :|

عصرش مامانم آمد گفت شما فهمیدین ؟!

من :باورم نمیشه آخه‍...من شوهرش رو صبح رفتم بیرون دیدم :|

زن داداش:خب منم صبح دیدمش :|

مامان:واقعاً دختره گناه داشت ،بچه طفل معصومش بیشتر گناه داره :|

من :والا گناه که نداره این بلا رو خودش سر خودش آورده کسی سرش نیورده که‍... گناه داشته باشه :(

من و مامان و زن داداش ...

خلاصه شنبه‍....با خوبی و بدیش تموم شد :)

و امّا یکشنبه‍....

قرار بود صبح زن داداش بره آزمایش بده و دوشنبه باهم بریم پیش دکتر :|

خلاصه صبح رفت دکتر براش آزمایش ننوشته بود و گفته بود باید بری پیش دکتر خودت :|

زن داداش میاد که برگرده با بابا بیاد یه مارمولک از زیر چادرش میاد بیرون  :))

میگفت فقط جیغ میزدم پرستش و کارگرای شهرداریم داشتن میخندیدن بهم :)))

وقتی تعریف میکرد من از خنده خشکم زد  خلاصه‍...همون روز فرداش یعنی دوشنبه‍...امتحان زبان داشتم هیچیم نخونده بودم زن داداش گفت ظهر با من میای بریم دکتر گفتم باشه‍...

ساعت۱/۳۰رفتیم تا۹/۱۵نوبتمون شد یعنی نزدیک به پنج الان شش ساعت تو مطبش بودیم :|

بعد که به کلی خوشحالی آمدیم از اسانسور بیایم پایین ،توی آسانسور گیر کردیم:))

واقعا خنده دار بود من میخندیدم زنه‍...که حامله بود گریه میکرد گفتم بهش بابا گریه نکن واسه بچت بده الان میان درمون میارن :))

یه زن روستایی بود گفت یعنی ما اینجا میمیریم من گفتم احتمالش زیاده بمیریم :))

بنده خدا اونم گریش گرفت این وسط منو زن داداش به بقیه میخندیدم :))

خلاصه آمدن درو باز کردند دیدیم نزدیک به ۲۰نفر آدم وایسادن :)))

من میخندیدم هنوز ولی بعدش دوتا خانمه گم شدن :)

منو زن داداش چهار عدد سمبوسه‍...خوردیم رفتیم فست فودی بندری سفارش دادیم آمدیم بریم پیش دکتر واسه ویزیت بعدی من بهش گفتم من از پله میرم تو بمون من میترسم دیگه از اسانسور بریم گفت باشه من میمونم تو برو من خواستم برم یه پسره خواست با اسانسور بره گفت خانم میای با ترس و دلهره رفتم حالا زن داداشمم با داد و بیداد صدام میزد طبقه ۴بریا پسره گفت منم میرم ۴،خلاصه رفتم و موقع برگشت از ترس از پله ها آمدم ولی دیگه داشتم میمردم از خستگی:|

رفتیم فست فودی ساندویچا رو گرفتیم تاکسی گرفتیم رفتیم تا به مرکز شه‍ر برسیم بابا بیاد دنبالمون رفتیم تا بابا آمده من دیگه از خستگی نا نداشتم حرف بزنم :|

آمدیم خونه شاممون خوردیم خوابیدم اینقد استرس داشتم هیچیم نخونده بودم ،صبح با کلی استرس بلند شدم رفتم و امتحانمو گند زدم :))

اینقد گریه کردم ولی بی رحما هیچ کدومشون بهم نگفتن :|

اینقد داغون بودم که مدیرمون دلش برام سوخت ،یعنی الان باید بدونید حالم چجور بوده:|

ادامه‍...دارد:|

نظرات 3 + ارسال نظر
بانوووو جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 01:43 http://Kajeshisheei.blogfa.com

سلام دوباره:-).
درمورد سوتیی که دادی باید بگم خیلی جالب بود خخخخخ.
خوشبحال معلمتون.
چقدر کادو دادن رو دوس دارم بخصوص وقتی که طرف کلی خوشحال میشه.
اسانسوره هم جالب بود خخخخ منم جای تو و زن داداشت بودم کلی میخندیدم به بقیه.
وای درمورد امتحان که اصلا نگو.من امتحان جغرافیمو بدجور گندزدم ابروم جلومعلمم رفت بدترین نمره کارنامم میشه ای خداااا

سلام عزیزممم
خخخمن و سوتی های شاهکارم :)
چرا ؟!
واقعا من خودمم خیلی دوس دارم کادو گرفتن و دادن :)
اون شب من مردم از خنده غش کرده بودم موقع برگشت از خنده زیاد :)
منممممم همه رو گند زدم :|

یاس ارغوان_مجتبی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 ساعت 09:39 http://yasarghavan.blogsky.com/

سلام پرستش ماه
خوبی
هی سوتی بده .حقت بود معلمت دفتر خاطراتت نده بهت
زن داداش خوبه
الهی خدا ببخشتش.
وای بس خندیدم مردم
یعنی ما اینجا میمیریم من گفتم احتمالش زیاده بمیریم :))
خدا نکنه بمیری
ای مارمولک بد
گریه نکن

سلام خوب باشی الهی:)
خب داد دیگه‍...
خداروشکر
الهی
چرا برا خنده چی؟!
براچی بمیری؟!
خخخ...چشم

MANANDE MAH چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 21:48 http://manandemah.blogsky.com/

سلاااام . خوبی؟
الهییی . چرا پس اینجوری بوده . امیدوارم فردا برات یه اتفاق خیلی خوب بیفته که جبران بشه:)

سلام:)
کاش ای کاش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد