فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

❤اِدامِه❤

سلآم ..

من همان دختر بی حوصله هستم هنوز :|

خدای من ، من چیکار کردم ، پشیمونم ...ولی یکم اتیشم خاموش شد:√

حداقل یکم آروم شم...از بس بهش ‌فکر میکردم:+

خیلی خستمه دلم یه مسافرت کوتاه میخواد:*

برم یه جایی که آروم بگیرم وبه آرامش واقعی برسم ...البته دوس دارم با خانوادم برم:+

که متاسفانه چنین چیزی غیر ممکن است:×

+مامان الان گفت بیا یکی از اتاقا رو بتکونیم:+

من حوصلم نمیشه ...دلم موخاد برم دردر...ولی درس دارم :*

خدایا من چم شده...کشش ندارم ادامه بدم:-(

خیلی خستمه ...یه نیم ساعت دیگه برم یه قرص بزنم ،تا یکم خوب شما :¶

همش نق زدن به جون خودم ..همش زرتی دعوا کنم با هرکی :×

یکم کوچولو کاش استراحت داشتم:}

واقعا فشار بدی رومه الان:*

من چیکار کنم به نظر شما؟!

دیشب با مامان بزرگم سر خانواده عموم دعوام شد ...هر چی میگفتم هی میگفت بد اقوام و فامیلت نکن...اونا شما رو خودی حساب کردن ...گفتم آره خودی بودیم تا تو خونه نگرمون داشتن:|

گفت دختر بد نگو تو دلت میخواد رو لباس تنت تف کنی گفتم وقتی لباسم کثیف باشه و لایق پوشیدن  نباشه تف چیه همچی بهش میپاشم ...گو بد نگو میزنمتا ،گفتم من متقاعدم اونا بی احترامی کردن باید آدم بشن ...گفت چرا به خواهرت بد میگی گفتم مادر جون من خواهر ندارم اگه من حساب خواهرش کردم پاشدم بخاطر خواهرم رفتم چرا زن عموم نذاشت مهموناشون خواهر دخترشو ببینن چون من خواهرش نبودم فهمیدی ؟!

من اینا واسم از حیون سر صحرا پست ترن ...متنفرم ازشون :|

متنفر...

خداییش من یادم نمیاد گاهی بهشون بی احترامی کرده باشم جز اون موقع که بآ هم دعوامون شد توی عروسی داداشم به دخترش گفتم به تو ربطی نداره...اونم سر این بود که پسر عمه رو اوردم وسط باهم رقصیدیم گفت زشته خانما معضباً که ماشالا وقتی پسر عمه رو اوردم وسط همشون پاشدن رقصیدن ... (همون پسر عمه ام که شب بله برون دختر عمه ام منو عقد شیخ در آورد اگه یادتون بیاد)...منم بهش گفتم به تو ربطی نداره:|

واقعا هم ربطی نداشت ...ولی بعد اون باهم آشتی کردیم و من با داداش بی فرهنگش قهر بودم:|

که الان همشون رو به یک دید میبینم ...حتی عموم که یه روزی حکم بابامو داشت:×

خیلی چرت و پرت گفتم شرمنده ...خدافس:/

نظرات 10 + ارسال نظر
بانوووو یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 23:49

چت وبت کدوم قسمته ابجی؟؟

اون پایین نوشته فقط خدا

بانووووو یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 23:47 http://kajeshisheei.blogsky.com

عزیزم اگر بتونی برای عید یه مسافرت کوتاه هم که شده بری خیلی خوبه.حتما این کار رو بکن.اگر مامان و بابات نمیان یه مسافرت دوسه روزه با داداش و زن داداشت برو.
برای روحیه ات خیلی خوبه.
پیش مشاور خوب هم بری خیلی میتونه بهت کمک کنه

اگه بشه که خوبه...ولی فک نکنم بشه...من مشاور کاروم راه نمیدازه جز خودم:*

بانووووو یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 23:39 http://kajeshisheei.blogsky.com

سلاااام گلم.خوبی

سلام عزیزم خوب باشی

بانوووو یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 23:03 http://kajeshisheei.blogsky.com

سلام.قربونت گلم.نه بابا این دوستا که بدرد جرز دیوار میخورن.بااین وجود دلم نمیاد بهشون بدی کنم و مجبور شدم بمونم.تو که عزیزمی.الان هستم.امیدوارم باشی

سلام ...عزیزی...خب خوبه گه گوداری بدرد میخورن ...خوبه کردی موندی:))
عزیز تر من خودتی جیگر...هستم ولی باید برم ...بمون اگه تونستم ۱۰دقیقه دیگه میام

بانووووو یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 20:38 http://kajeshisheei.blogsky.com

سلااااام ابجی.واااای واقعا ببخشید.از اعماق قلب و عروقم متاسفم.اغا من تا دوازده و نیم مدرسه بودم قرار بود بیام خونه دوستم گفت بمون ناهار مهمون من.منم موندم.ساعت هفت کلاسمون تموم شد.واااااقعا ببخشید.خیلی شرمنده ام ببخشید

سلآم گلم...فدای سرت همین که یه جا باشی که آروم بآشی خودش خوبه چه با من حرف بزنی چه پیش دوستت بهت خوش بگذره ...مهم اینه که به نظر میرسه یکم آرومی گلم...خداهمراهت باشه همیشه ...

yas arghavan یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 16:38

سه پند لقمان به پسرش :
در زندگی بهترین غذا را بخور ...
در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟

لقمان گفت :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ، هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد ...

اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ، هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ...

و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست

جالب بود

yas arghavan یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 16:36

هرگاه افکار مثبت داشته باشید؛
استعدادهای ذهنی و نیروهای درونی شما فعال می شوند

و هرگاه افکار منفی و مخرب بر شما چیره شود؛
نیروها و استعداهایتان سرکوب شده و باعث شکست شما می گردد.
وقتی می بینید که در احساسات منفی غرق شده اید؛
می توانید خیلی ساده از آن خارج شوید.

کافی است به یک چیز زیبا فکر کنید یا مشغول کاری زیبا شوید
و وقتی به این روش عادت کنید؛
زودتر از چیزی که فکر می کنید خالق زندگی خود خواهید شد.

کانی مک می گوید:
"در هیچ بازی برنده نمی شوید،
مگر آن که آماده بُرد باشید

آره واقعا:|

yas arghavan یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 15:10

پرستش خانم گل

این حرفا چیه آخه ک میکنی بلای جون خودت و خودتو آزار میدی باهاش...ها..برو امامزاده تا دلت آروم بشه.. دو رکعت نماز بزن به بدنت تا سبک بشی...بتوکون قلبت رو. ول آدم بدا اگه ول نکنی یعنی تو ازشون شکست خوردی و زمینت زدن..رها شو از بندشون. زنجیرارو باز کن..

سلآم...نمیدونم...نمیتونم برم امروز...
راسیتش الان چیزی به ذهنم نمیرسه:*

بهامین یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 14:00 http://notbookman.blogsky.com

خوبی پرستش جونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نچ خاله ...مگه از حال پرستش خبر نداری:*

بهامین یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 14:00 http://notbookman.blogsky.com

سلام عزیز دلم
حتما عزیزم واست میفرستم
تااخر اممشب واست می فرستم

سلام خاله جونمم...مرسی:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد