فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

۷۲

سلام...

امروز هم گذشت با کلی زجرش با کلی ناراحتیش ...

همه میگفتن امروز لنجات غرق شدن ولی امروز قلبم غرق شده بود ...با هیچ کس میانم خوب نیست بیشتر از همه از بابام  ... هیچکی نمیدونه چرا ناراحتم چرا حاضرم تنهایی بشینم ولی هم نشین اونا نشم ...صبح وقتی از خواب بیدار شدم  جلوی خالم و شوهر خالم  از داد دلم گفتم آخه اونا بهترین کسایی هستن که به حرف دل من گوش میدن ...خالم میگفت من بچه ندارم بیا دختر من باش ...گفتم بهش ...خاله بخدا وقتی من بیام پیش شمام زندگی کنم بازم کاری میکنن شمام به من پشت کنید ...

خلاصه خیلی خودمو گرفتم ولی این بغضای لعنتی بی وقفه میریخت روی گونه هام ...نمیدونم چرا وقت من میرسه همه فکر سکته کردن بابامن اونوقت کسی فکر دق کردن من نیستن ...امروز دیگه به اونجایی رسیدم که واقعا نیاز داشتم با یکی کلی از حرفامو بزنم که درکم کنه ...خدایا از بابت اینکه یکی رو گذاشتی پیش پام و همراهم توی قبرستون و امامزاده و گلزار شهدا ممنونم ...توی راه که داشتم میرفتم خیاطی دوستی رو دیدم که داشت میومد خونمون رو دیدم ...خدایا این دختر چقدر خوبه ...چقدر مهربونه ...چرا بین این همه دوست این اینجور منو دوست داره چرا من این همه فکر دوستام هستم ولی چون اون یه سال ازم بزرگتر هست رو بیخیالشم ..باهم راهی  خیاطی شدیم و بعدشم رفتیم مستقیم قبرستون ...اصلا نمیدونم چی شد یه لحظه فکر کردم هیچ فکر و دغدغه ای ندارم  دویدم سمت قبر پدربزرگم روی مزار رو همینجور میخوندم ...اصلا باورم نمیشد این همه تصمیم هام رو اینجوری قطعی کنم ...باورنکردنی بود ...

امروز به خالم میگفتم کاش پدربزرگ دلش بحالم میسوخت و منو میبرد پیش خودش ...

بعد از قبرستون رفتیم امامزاده و نمازمونو خوندیم و رفتیم مزار شهدا بعدشم امدیم خونه ...توی راه خونه کلی از بچگیامون حرف زدیم از همون موقع که با دختر کاشانی  آشنا شدیم تا موقعی که باهم میرفتیم  کلاس ...وای چه روزایی داشتیم باهم...

وقتی اون لب باز‌ کرد و از بدبختیاش گفت من انگار کوه غمم رو دوبرابر کردن ...اون یه سال از من بزرگتره ولی بخاطر شرایط بد خانوادش زودی نامزد کرد و الان عقدن امروز امده بود بهم بگه دارم میرم توی نماز جمعه عروسی کنم بیا عروسیم ...عزیزم دلش میخواست عروسی بگیرن ولی درک کرده بود شوهرش رو ...

وای خدا من دیگه فقط قلبم میزنه یعنی پیش خودم یه مرده متحرکم ...نمیدونم چی شد که از شرایط بدم بهش گفتم ... بهم گفت تو فکر هیچی نباش فقط بذار من یه مقدار کمکت کنم و باشم جای خواهرت ...بهش گفتم تو الانشم خواهر منی گفت بخدا من فکر میکردم  تو خیلی بالاتر از منی ...چون همیشه حسرت زندگی تورو داشتم ولی وقتی این حرفارو شنیدم فهمیدم  تو دردت بیشتر از منه ...

خیلی دلم میخواد زودی از دنیا برم خیلی ...از فکر و خیال دارم دیونه میشم ...بعضی اوقات وقتی  کسایی که به حساب خودشون میان خوبت کنن ولی نمک رو زخمت میپاشن ...

بابا من دیگه دوستت ندارم یعنی بهتر بگم قبلا هم کسی رو تو اوج دوست داشتن ،دوست نداشتم و همه یکین ولی داغشون واسم سخت تر از بقیه اس ...

امشب دل منو شکستی دل کس دیگه رو بدست بیاری ...توکه میگفتی من ابروم پیش دخترم رفته حالا چی شده ابرو رو از یاد بردی ...بابا من دیگه با تو حرفی ندارم ...کنارتون زندگی میکنم ...ولی نه مادر دارم نه پدر ...پدری که رو در روت  بگه تو بیشتر از دبیرستان نمیخواد درس بخونی و تو با بغض بگی دلت میاد خانم دکتر رو ناراحت میکنی و اونم در جوابت بگه تو کارگر مهندس هم نمیشی با هزارتا فوش ...بخدا من خیلی تحمل دارم ولی با حرفاشون میچزوننم ...

خدا من دلم واسه لبخند تنگ شده ...دلم  خسته شده از گریه شبانه و غصه روزانه ...

دلم میخواد بمیرم ...من دیگه نا ندارم ...

بخدا من خسته ام ...خداااااا کجاییی منو نمیبینی ها ...

من که برچسب بدبختی پشت چادرم چسبیده ...ایروزا من به مرگ راضیم ...

این روزا روزایی نوجوانی تک دانه دختره ولی چه کنم که جز بدبختی و یٲس و ناامیدی توی وجودم نیست ...

من چیزی نمیخوام ولی باشه واسه روزی که توی روتون بگم من خدا رو دارم و بعد از خدا داداش ح که اونام گاهی ناراحتم میکنه ولی هیچ وقت نمیذاره حرفی از ناامیدی توی چهره ام باشه ...

الان نزدیک به یه ساعته که همینجوری که مینویسم گریه میکنم ...

دیگه نوشتن هم دردی دوا نمیکنه ....

خدایا من کم اوردم خودت دست منو بگیر ...

من رسیدم به ته خط ناامیدی ...خدافس دنیای  بی من ...

نظرات 9 + ارسال نظر
ممیحه سادات چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 17:42 http://mosabeghe2002.blogsky.com

سلام یه وب جدید ساختم . آدر اینیه که نوشتم یه سر بزن منتظر حضورت هستم

چشم گلم

منتظر یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 22:38 http://foryou215.blogfa.com

به من میگن خدا تو همین دنیاهم واسه کمبودا و نداشته هامون جبران میکنه من امیدم به همینه

منم امیدم خوده خداست

نیلو جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 14:28 http://niloofar13901390.blogfa.com

سلام شما با تلاش و پشتکار و توکل به خدای بزرگ و مهربان میتونی موفقیتت را به همه دنیا ثابت کنی تا چشم کسایی که نمیتونن ببینن دربیاد
تو ناراحت نباش و با نیرو و انرژی بیشتر تلاشت را بکن
به امید روزهای پر امید و شادی

سلام ...انشاالله ...
یا خود خدا تا بتونم...
انشاالله ...مرسی

یاس ارغوان_مجتبی جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 10:31 http://yasarghavan.blogsky.com/

.همه آبهای دنیا هم نمی توانند یک کشتی را غرق کنند ، مگر اینکه در داخل کشتی نفوذ کنند

.بنابراین تمام نکات منفی دنیا روی شما تاثیر نخواهد داشت ، مگر اینکه شما اجازه دهید

آدمهایی که شما را بارها و بارها می آزارند ، مانند کاغذ سمباده هستند . آنها شما رامی خراشند ، اما در نهایت این شما هستید که صیقلی و براق خواهید شد و آنها مستهلک و فرسوده

.محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی و دستهای خودت خیس نشود

چه زیباست

بی قید و شرط عشق بورزیم

بی قید و غرض حرف بزنیم

بی دلیل ببخشیم

و از همه مهمتر

….بی توقع به تمام موجودات محبت کنیم..

مرسی

یاس ارغوان_مجتبی جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 10:26 http://yasarghavan.blogsky.com/

تغییر نگاه به زندگی باید از ذهن شروع شود ، یادمان باشد سنگها نه خرده حسابی با پاهای لنگ دارند ، نه قرارمداری با پاهای

سالم .پس باورهای اشتباه را کنار بگذاریم

…تا راحت تر زندگی کنیم

عالیه

یاس ارغوان_مجتبی جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 10:25 http://yasarghavan.blogsky.com/

سال در فصل بهار

روز در سحرگاه

صبح در ساعت هفت

دامنۀ تپّه مملو از شبنم

چکاوک در پرواز

حلزون در خارزار

خداوند در بهشت خود

و همه چیز جهان خوب ، عالی و تمام عیار است.

رابرت برانینگ

قشنگه

یاس ارغوان_مجتبی جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 09:03 http://yasarghavan.blogsky.com/

منم دیروز رفتم قبرستون بودم....

منم رفتم چه جالب ...

یاس ارغوان_مجتبی جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 08:28 http://yasarghavan.blogsky.com/

پرستش بزار هر چی دوس دارن بگن برا خودشون..کو تا دیپلم و کنکورت..خدا رو چی دیدی اصلا تا اون موقع ازدواج کردی ..دیگه دست بابات ک نی بگه نمیزارمت بری..اگه هدفت دکتر شدنه..کوه هم سد راهت بشه میشی فرهاد تا بشکنیش..

نمیتونم تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم ...درست ولی من امسال که تموم شم باید به فکر انتخاب رشته و... باشم ...من ازدواج نمیکنم ...ولی اگه شده داشته هامو ازدست بدم ولی به هدفم برسم انجام میدم ...همینطوره ...

beautiful mind جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 01:36 http://weird.blogsky.com

خیلی ناراحت شدم...چطور یک نفر به خودش اجازه می ده در مورد اینده یکی اینطور قاطع تصمیم بگیره و بگه هیچی نمی شه؟متاسفم...

ممنونم ...حرف شما حرف خودم هم هست ولی بقیه حرف خودشونو میزنن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد