فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

جمعه ی ما:|

سلآم دوستانه‍...گُلم:)

 امروز روز بسیار پر ماجرایی بود در کنار درس نخوندن من:|

چرا من تنبل شدم:|

نخیرشم من تنبل نیستم:)

خیلیم زرنگم ،من خدامو دارم:)

از دیروز بگم تا به امروز دیروز ،دیروز آخر رفتم یه لاک گرفتم تا آروم شدم :)

همه فهمیدن من چقدر حساسم روی لاکام حتی فروشنده :| دوسری رفتم بخاطر یه لاک به دلیل اینکه یه لاک داشتم اونی که خریده بودمم شبیه اون بود، امدم خونه دوباره رفتم عوضش کردم امدم آره‍... من همچین آدمی ام:)

خلاصه امروز رو خونه پدربزرگ گرام بودیم ...ولی یه خبر بسی بد شنیدم :|

دختر عمه بچه اش سقط شده :| اصلا خورد وسط برجکم  آخه چرا خیلی ناراحت شدم :|

با مامانم رفتیم خونشون از بس گریه کرد دیگه داشت حالم بد میشد ... ظرفای نشسته ظرف شویی رو شستم :| وقتی شوهرش امد خیلی تشکر کرد ...گفت تو خواهر واقعی زن منی نه اونا که به حساب هستن :| واقعاً نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم کسی که از پاره ی خانوادمه :)

شوهرش خیلی گناه داشت تا دختر عمه گریه میکرد با داد میگفت کاش من مرده بودم تا این بچه سه ماه زنده میموند تا تو اینقدر ناراحت نباشی بابا من دارم بهت میگم مهم خودتی من میترسم با این کارات بلایی سرت بیاد :|

نمیدونم چرا ولی شوهرش منو از خواهر خودشم نزدیک تر میدونه هم منو هم ندا رو بیشتر با من گرم میگیره ،به من میگفت (اسمم) من اگه روزی برای تو باشه اگه قراره خواه‍رت جبران کنه(دختر عمه منظورش بود)نکرد من کار به هیچ کس ندارم ،من کف دست نوکرتم :)

منم گفتم اینجور نگید من وظیفمه ..منت نداره :| فقط تنها چیزی که ازت میخوام اینکه هوای خواهری ما رو داشته باشی :)

گفت من دوسش دارم ولی میبینی ...وهمینطور حرفامون ادامه داشت بگذریم:|

تا اینکه ظهر آمدم پیش عمه کوچیکه خونه پدربزرگ خوابیدم همش منو انگلک میداد  

کچلم کرد دقیقاً ...

عصر موقع برگشت بهشون گفتم کیف منو نیوردین گفتن نه :| من: نه توپ چرا نیوردین :|

عمه گفت توپ بخوره به مادر شوهرت ، من: اصلاً من میگم توپ بخوره کل بدنش بمیره :|

عمه: کثافتتتتت ،شاید من شدم مادرشوهرت :)))

من:خُب :) اصلاً قفل شدما :)

وقتی رفتیم تو ماشین گفت مامانت میگه دخترم رو به شهرستانیا نمیدم فقط به شهر خودمون :|

آخه قرار بود ما ببریمش همش منو اذیت میکرد تو راه ...اصلا اسفالت شدم تا پیاده شد از دماغم گرفته تا ناحیه شکم کلا هرچی دستش میومد میزد :))

هیچی دیگه برگشتیم ،فردا امتحان دارم ریلکس نشستم پای نت :)

من موفق میشم مطمعنم :)

محتاج دعاتون دوستان :)

خدافس:/

نظرات 4 + ارسال نظر
یاس ارغوان_مجتبی شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 18:42 http://yasarghavan.blogsky.com/

سلام پری
خوبم
خوب باش منم خوبم..شکر
حالش بهتره
اومدم..قشنگ بود
همیشه دعا میکننم

سلام
خداروشکر :)
خداروشکر بازم:)
کجاها رفتین :)
ممنون

بهامین شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 12:56 http://notbookman.blogsky.com

سلام پرستش جونم
سال نوت مبارک
خوبی عزیزم؟؟
چرا از دستم ناراحتی گلم؟؟

سلآم خاله جونم :)
سال نو شمام مبارک :)
مرسی شما خوبی ؟!
بیخی خاله جونممممم ،مهم الانه که نیستم:|

یاس ارغوان_مجتبی جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 22:23 http://yasarghavan.blogsky.com/

سلام پرستش
خوشحالم خوبی
مهم اینه ک خودش سالمه
شکر خدا

سلآم آقا مجتبی :)
از این اتفاقی که براتون افتاده خیلی ناراحت شدم:`|
ممنون انشاالله خوشحالی من به شمام سرایت کنه:)
اون که آره‍... ولی خیلی ناراحت بود:|
شکر خدا :)

رضا جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 21:12 http://tanhataren-pesar.blog.ir/

سلام
ممنونم که بهم سر زدی
اهل اصفهانم

سلآم خواهش :)
من یکی از خاننده های خاموشم:)
خوشبختم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد