فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

۴۵

سلام همه سلام خدا که بعد از این همه درد و رنج دل منو داداشم رو خوش کردی ...شکرت بابت همه چیز...توی این دو روز حسابی درد کشیدم هنوزم دردم ادامه داره دیروز یعنی جمعه من شبش تا ۳بیدار بودم و همینطور توی اینترنت چرخ میخوردم که تا خوابم برد صبح داداش م امد تو خونه مادربزرگ گفت دیشب تا ۳خوابش نبرد اونم گفت لابد  سرش تو تبلتش بود مادرجون گفت اره ...اون روز خالم شوهرش و پسرش بودن خونمون ...همینطور زن داداشمم ،دم ظهر داداشمو راضی کردیم رفتیم دریا شنا ...اینقد خوش گذشت جاتون سبز حالم جا امد اینقدر خوش بود که من به تمام معنا یاد گرفتم وقتی موج بلند میاد؛بپرم بالا اینقد خوش بود اینقد عالی بود حد نداشت بی نهایت عالی بود ...و اما بعد از امدن و حموم کردن من رفتم تبلتمو شارژ کردم تا اینکه داداش م امد ،خواب بود آخه خلاصه سر یه قضیه منو اون بحثمون شد بهم گفت بس کن دیگه توی حرفام پرید بعدش که حرفاشو زد رفت همونطوری که رفت پریز رو خاموش کرد تا تبلتم شارژ نشه من  اولش نفمیدم بعدش داداش ع گفت پریز خاموش کرد روشنش کن  روشنش کردم  وقتی خاله و داداش همگی رفتن خونه داداش ببینن بعدش فوری مامانم امد اگه نیومده بود که الان من تو سردخونه مرکز شهر بودم واسه تشیع ..خلاصه داداش م  امد پنکه روشن کنه فکر کردم میخواد پریز خاموش کنه گفتم تو مشکل داری برگشت و چشاشو تیز کرد و من دستمو جلو صورتم گرفتم چنان دستی امد سراغم که نشسته خوابیدم  یه مشت زد تو کمرمو و دستم و زیر کمرم گذاشت و فشار داد منم فقط جیغ مامانم داد و فریاد کشتیش ولش کن امد تبلتمو از دستم گرفت مامانم دستش وسطمون بود من امدم دست داداش م رو خراش بزنم با ناخون تا دستمو ول کنه هیچی تا نگو دست مامان بدبخت رو خراش زدم ...تبلتمو برداشت گفت تا داداش H نیومده بهت نمیدم مونم اینقد جیغ و داد کردم که داداش ع و خاله همه بدو بدو امدن پرسیدن چی شده خاله رو که دیدم گفتم هرچی میکشم از هر کی کتک خوردم همش مادرجون فتنه کرد خاله هم به همشون بدو بیراه گفت حالم خیلی بد بود هرچی اب صورتم زدن اصلا گریه من بند نیومد بخدا قسم میخورم من از ساعت ۶عصر گریه کردم تا ۱شب که اون موقع مامانم یه بروفن و یه استامنوفن و یکم اب و خاک کربلا صورتم زد تا یکم اروم شدم کل بدنم درد میکرد نمیتونستم بشینم فقط باید میخوابیدم بعد از اینکه؛اروم شدم مامانم موضوع داداش ع رو بهم گفت دوباره زدم زیر گریه اخه من کل زندگیمو بهش گفتم هنوزم بهم اعتماد نداره بخدا توش موندم خودمم این چه زندگی که من دارم ...وقتی گفت اینقد گریه کردم صورتم دندونام چشام و صورتم انگار اتیش درمیومدتوی کل صورتم... گریه کردم تا خوابم برد صبح یهو داداش ع امد صدام زد گفت بدو بدو پاشو برو لباس بپوش باهم دیگه بریم بگردیم بریم فرش بگیریم واسه‌ خونم بدو ابجی خاله دم در منتظره زودی منم تندی تندی اماده شدم ولی ازش ناراحت بودم و هنوزم دلخورم بخدا منی که با اعتماد کامل همچیو بهش گفتم ولی  اون چی اصلا هنوز اعتمادی به من نداره مشکلی نیست بذار اینجوری فکر کنه بعد ها خودش میدونه اشتباه میکرده...خلاصه رفتیم و ساعت۱۱/۳۰امدیم رسیدیم خونه خیلی خستم بود کمکش کردم فرشاشو اورد پایین و برم تو خونه و بعدش غذا خوردیمو دم ظهر خاطرات دوران مدرسمونو تعریف کردیمو میخندیدیم ..من و زن داداش و داداش ع  بودیم ...داداش م امد تو امد باهمه سلام کرد و امد دست منو گرفت و گفت عزیز منی بدون تو ندگی زهرماره منم دستمو گشیدم دستم کبود نشد ولی ورم کرده و دردم میکنه بازوهامم بقدری درد‌ میکنه با کمرم که الان‌ واقعا سخته واسم وقتی دراز میکشم و اما امشب با داداشی و زن داداشی رفتیم گلزار شهدا واقعا ارامش بخش بود و اینکه امشب یکم با حرفایی که بابا زد حالم بهتر شد...و اینکه امشب بابا گوشی تازه خریده بود و هممون دورش نشستیم تا کار باهاش رو نشونش بدیم و واقعا عالی‌ بود و...و مهمتر از همه من همه این اشوبا رو از سر مادربزرگم میدیدم و باهاش قهر بودم از اونجایی که من همیشه شبا پیشش میخوابم دیشب قهر کردم دیگه باهاش تا ادامه زندگیم حرف نزنم ولی طاقت دوریش رو تحمل نکردم امشب اشتی کردم و از اون شکلات خوشمزه ها بهمون داد نوش جان کردیم و همو بوس کردم و الانم بغل دستش خوابیدم که فداش بشم الهی ...بخدا کل بدنم درد میکنه نمیدونم چرا اینقدر درد دارم مخصوصا کمرم که رو به نابودیه:( خب شب همگی شیک خدافس:/

+قراره داداشم بره ماه عسل تا مهر انشاالله خوشبخت شن و همیشه سالم باشن و همینطور شما دوستان...

+ابجی‌ م کم کم اماده‌ رفتن هستی دعا کن واسم ...ابجی حالم خیلی بده بدنم کلا داغونه دعا کن خوب شم جای دستاش بالا امده:(

نظرات 6 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 00:45 http://ma-3nafar.blogsky.com/

ناراحت نباش آبجی میگذره
قالب نو هم مبارک.از قبلیه بهتره.خیلی خوبه.

ناراحت نیستم چون به این چیزا عادت کردم عادیه با یه ...طرف باشی

امین یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 23:39

سلام خوبی

نه چون خیلی تو میپرسی حالمو

امیر یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 16:46 http://ma-3nafar.blogsky.com/

سلام آبجی
چی شده؟درست فهمیدم؟داداشت کتکت زده؟آخه چرا؟نمی تونی به بابات بگی؟به نظرم داداشت نباید تورو بزنه خیلی بده که!!

سلام داداش امیر ...اره درست فهمیدی کتکم زده ...چرا بابام خودش فهمید دعواهاشون الکه به چوبم اثر نداره چه برسه اون...والا این نظر توه اون بیشعور تر از این حرفاس وقتی بابای ادم بزنه کتکای داداش که چیزی نیست

فاطمه یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 15:32 http://ffatemehh79.blogfa.com

سلام...الان چه طوری؟؟
من داداش ندارم...ولی اینهمه درد رو تاحالا باهم کشیدم...وای خدا چه خوب که گذشته...ببین منن داغون شده بودما...اصن نمیتونستم جم بخورم از جام...همه اش دراز کشیده...
من انقدر گریه کردم نفسم بند اومده بود...نمیتونسم حتی اب بخورم...ایشالا بهتر میشی و بعد چنوقت که بگذره دیگه یادت میره
ایشالا پست بعدیت سراسر شادی باشه

سلام...خوب نه؛ولی بدم نیستم...من یادم نمیره همیشه یادم میمونه ...الانم باهاش قهرم خودش‌ حرف میزنه ولی من جواب نمیدم

هم راز یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 13:27

پرستش؟

جانم

وانیا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 07:56

سلام عزیز دلم....درکت میکنم اجی جونم ولی دعوای برادر خواهری دیگه ولی هیچی تو دلشون نیست بخدا دوست دارن بخدا اجی ،این بدنت هم درد میکن اثر گریه ی زیادی جونم...ایشالا که داداشتم خوشبخت بشه بحق صاحب زمان...یا امام رضای غریب با دلی شکسته وچشمان اشکبار حاجت همه ی حاجت مندان رو از می خواهم ،باشه چشم عزیزم

سلام م ..بخدا اجی منو اون هیچ وقت ابمون تو یه جوب نمیره ماه رمضون که بهت گفتم چقد اذیتم میکنه...بخدا فک نکنم چشای من دوم بیارن ...یا امام رضا...چشمت بی بلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد