فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

سکوت و بغض !

نشسته بودم جلوش گفت چرا مامانت نیاوردی اخه کو شرایط سخت که تو ازش صحبت میکنی کو ؟؟ !!

سکوت بود و یه بغض خفه کننده منتظر بودم بره تا گریه کنم و اشکامو پاک کنم رفت قهوه اش رو بیاره وقتی آمد تو این ثانیه های کم فقط گریه کردم!! در باز بود داداشش دید ولی به روی خودش نیاورد که دیده ...

وقتی امد گفت منتظرم میشنوم بگو !! گفتم حرفی ندارم بزنم چی بگم ...

گفت بابات کی فوت شد گفتم آذر بود گفت منو تو دوتامون یسال باهم پدرامونو از دست دادیم  !!  گفتم اخه بابام بد موقعی رفت حرفمو خوردم گفت بهم بگو سکوت کردم فقط گفت گفتم بگو میخوام حرفاتو بشنوم گفتم بابام شب تولد من شب عروسی داداشم مرد آخه هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم  گفت منم شرایطم اسون نبود پدرم روزی که نتایج کنکور امد فوت شد و من صبح تنهایی پاشدم رفتم دانشگاه ثبت نام کردم و بعد از ظهر پدرمو خاک کردم !! بغضم امونم نداد اشکام ریخت همونجوری که نگاش میکردم پاشد رفت گفت تنهات میذارم گریه کن ! 

رفت و با یه لیوان اب و دستمال کاغذی برگشت پشت در خانم منشی امد با یه دادی گفت برو بیروووون موندم چرا اونو بخاطر من دعوا کرد ... 

برگشت نشست روبروم چشاش قرمز بود گفت ببین فقط زودتر اقدام کن برو پیش روانپزشک تو داری داغون میشی !! گفتم باشه خب شما معرفی کن گفت باشه رفت تو اتاق رئیس امد نگام کرد و کشو رو کشید و در کیف پولش رو باز کرد یه کارت داد گفت عکسش رو بگیر اون لحظه دستم میلرزید عکس درست نیوفتاد گفت برشدار برا خودت گفتم اخه گفت فکرش نباش !! خندید حرفایی زد که خنده ام در اورد و کلی خندون فرستادم بیرون ولی هنوز اون بغض غریب رو دارم !!

کم کم مینویسم از اون چیزایی که باید درنهایت اشکار بشه !!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد