فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

احساسی بودن ...

سلام ، یکم آرومم ولی هنوز بغضای بی امان  در گلوم گیر کرده‍...همش میگم کاش یا همیشگی بود کاش یا همش اینور بود یا اونور ، آخه من چجوری رفتنش رو شاهد باشم در صورتی که دوباره برمیگرده چجوری ازش دور باشم این همه  روز ، واقعا واسه من سخته ، من نمیدونم بقیه چجور شخصیتی دارند و هرکسی هر جوره به شخصیت خودش برمیگرده‍...و ما قطعا حق انتقاد نداریم چون خصلت هر کسی برمیگرده به خانواده اش محیط کارش و همینجور محیط زندگیش و اما خصلتای من اینقدر بد هست که قطعا اصلاح شده هم نیست چون توی ذاتم هستند ،من زود به طرف مقابلم دل میبندم یعنی میخواد دشمنم هم باشه ولی اگه یه بار باهاش  چشم تو چشم شده باشم تمام خاطراتم باهاش تداعی میشه ، قطعا همینجور که زود دل میبندم بسیار بسیار بسیار بسیار سخت دل میکنم و هیچ وقت فراموشش نمیتونم بکنم  ، من همیشه دلتنگم شاید خنده دار باشه‍...ولی مینویسم تا یادم نره من همیشه موقع درس خوندنم  بیشتر فکرم پیش خاله بهامین ، آبجی همراز، داداش امیر ،آقا مجتبی ، آقا آرمان ، آبجی بنت الهدا و چوپیا ،دکتر مریم و مگی که اصلا فک کنم تا حالا وبلاگم رو هم نخونده و خیلیییی هایی که خواننده خاموششون هستم (اشتباه نکنید من قطعا عاشق کسی نیستم در دنیای مجازی  ولی دوستانی رو که به قلبم راه دادم هیچ وقت فراموششون نمیکنم و ابدی میمونند) توی دنیای مجازی خیلی ها که روزی با دوتا حرف از حرف دلشون باعث شد من احساسی به آدما نگاه کنم و ذاتم شد دلیییییی نازک تر از پوست پیاز  و اینقد احساسی هستم که بعضی وقتا بیشترین اشتباهم رو از احساسم میدونم از یک طرفم کمک کرده کمتر به فکر دنیا باشم و این  خودش یه نقطه مثبت هست :/ ولیییی قطعا من هیچ وقت نتونستم از عقلم کمک بگیرم و این یعنی اشتباه محض :| و اما جالب تر برای من اینک این است من از گیل پیشی به آبجی همراز رسیدم از آبجی همراز به خاله بهامین و آبجی همراز از من به داداش امیر رسید ، از دکتر مریم به  مگی از مگی به چوپیا و از یه وبلاگییی که یادم نیست به آقا آرمان و کمییی اون طرف تر یادم نیست چجوری یاس ارغوان رو پیدا کردم (آقا مجتبی)، بنت جان رو لابلای پستای آپ شده پیدا کردم :) اونی که وبلاگ رو واسم ساخت هم گاها سر دفتر هام اسمش رو مینویسم (: 

پس شخصیت عجب ناک من رو خوندید ، پس مواظب باشید دل نازک من رو نشکنید کسایی که منو نمیشناسید و این اولین پستیه که از من میخونید(: 

روحیه ام سخت گرفته ، ۱۰ شهریور ۹۵ سخت گذشت و اما بعد از کنار آمدن باهاش رسید به ۸آبان ۹۵ که سخت تر بود ولی آشکارا در مقابل خانواده گریه‍...کردم و ترسیی نداشتم کسی ازم بپرسه چته دلیل گریه هات چیه چون همه میدونستند سخت میتونم ازش دل بکنم ، هنوز سر حرف رفتنشون که خونمون میشه مامانم میگه جلو پرستش دلیل رفتنشون رو نگید این دختر جز گریه حرفی نمیزنه  ، اونشب که دیوانه وار گریه میکردم دوست برادر جان میگفت آبجی گریه نکن خوب نیست پشت مسافر گریه کنی و اما بازم گریه گریه گریه ، اینک حرفی ندارم (:  و تنها دعایی که میتونم به لب بیارم  دور باشند و تندرست و من بتونم دوباره برگردم به برنامه روتین زندگی و درس بخونم ، که مثل امشب درس نخونده نرم به جامه خواب(: 

± امروز رفتیم به پژوهش سرای شهید حسن خوشبخت  ، من فقط دوس داشتم همش به حیوانات و جنین انسان ها ی درون شیشه رو تماشا کنم (:  مغز انسان رو هم دیدم ، باورم نمیشد واقعی باشند ولییییی بودند (: عجب تر این بود مسئولش شبیه یکی از دوستای وبلاگی بود :)

اگه خواستین عکسش رو میذارم :)

من بخوام صبح زود باید بیدار بشم (: شبتون خوش(: 

نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبی_یاس ارغوان یکشنبه 16 آبان 1395 ساعت 09:46

خددددددا بزرگه

بعله بیش از فکر هزاران هزار بزرگ است(:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد