فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...
فقط خدا

فقط خدا

خدایا به امید خودت نه بندگان بی خودت...

سنجاق شده‍...❤

سلآم ^_^

سنجاق شده‍...❤

سنجاق (۱)

نمیدونم اینو نوشتم یا نه‍...ولی حس میکنم ننوشتم

توی ماه مبارک یه شب آمدم لباسای بابا رو اتو زدم موقعی که‍...خواستم ببرم روی چوب لباسی بذارم حس کردم پلاستیک داره خش خش میکنه‍... ولی با خودم گفتم آخه نه‍...پنکه روشن هست نه من پام به پلاستیک خورده‍...وای نه چراغ رو روشن کردم دیدم ماره  دوتا پا داشتم دوتای دیگم قرض گرفتم با لباسا برگشتم پیش بابام گفتم بهش اما بقیه انگاری حرف منو باور نداشتن و هعی میگفتن تو چشات اشتباهی میبینه‍... خدا از سر تقصیرات من بگذره‍... مجبور شدم دروغ بگم و به بابام گفتم روی چوب لباسیت دیدم ^_^ بابا هم انگاری ترسیده‍..بود رفت داداش رو صدا زد دوتایی کشتنش :)

از اون روز به بعد هی بهشون میگم قهرمان زندگیتون منم اگه نیشتون میزد خدایش چیکار میکردین  واقعاً شهامت خرج دادما هرکدومش بدون همون لحظه‍...جیغ میزدن ولی من آروم آمدم صداشون زدم  خلاصه‍...جون همشونو خریدم ^_^ پرستش فداکار ★_★

سنجاق (۲)

شبای آخر ماه‍...رمضان خونه‍...خودمون بودم و تا صبح بیدار بودیم با مامان یعنی شب آخر خودمو مامان تنها بودیم و آمدیم غذا ظهر داداش و مادربزرگ رو درست کردیم  چون ما همیشه‍...روز عید فطر و نوروز خونه‍...پدر بابام هستیم ^_^ عصرش رفتم شیرینی فروشی و دوتا بسته شیرینی برا سر قبر پدربزرگم و مادربزرگ مامانم خریدم و رفتم خونه کمک مامانم لگیمات (یه نوع شیرینی جنوبیاس)پختم و سفره آخرین افطار رو پهن کردیم و اذان شد افطارمون رو خوردیم :) خلاصه‍...فردا صبحش طرفای  ساعت ۴بود یکم دمپختی گرم کردم و وداع با رمضان رو رفتم ^_°^ و بعد اذان نمازم رو خوندم مامان بلال رو آتیش گذاشت خوردیم باهم و داداش از مسجد آمد ساعت۶بود بهش گفتم منو میبری قبرستون گفت باشه ولی همین الان باشه‍...گفتم باشه‍...بابا بدون صبحانه‍...تندی آمده شدم و رفتم شیرینی ها رو آمده‍...کردم و رفتیم :) یکم میترسیدم از قبرا ولی بعد که‍...چندتا خانم رو دیدم یکم آروم شدم :/ دیدم دختر عمه مامانمم اونجاس رفتم بهش عید رو تبریک گفتم و ازش بوشکه خواستم تا قبرا رو تمیز کنم ^_^ تمیز کردم شیرینی ها رو گذاشتم و امدم سر قبر پدربزرگم نشستم و کلی باهاش درددل کردم  و حرفای ناگفته‍...رو بهش گفتم ❤

روز عید خونه‍...پدربزرگم فقط من بودم یعنی. از بین نوه ها من بودم همه ازدواج کردن وهرکی مجردی میاد یعنی عمو و زن عمو ،عمه و شوهرش ،ولی خانواده ما من مامان و بابا:) خیلی بی روح شده‍...فکر نمیکردم اینجوری بشه‍...❤

اینم از اندکی خاطراتم :+/

کلی با آمدن تیر خرید کردم تافردا عکس بیشتریاشو میذارم :)

و دوتا خبر مهم در راه‍....❤

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیه سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 01:29

سلام خوبی نفس...افرین قهرمان خدا خیلییی دوستون داشت اجی...

سلام عزیز دلم(:★
خوبم به خوبی شما :)
آره‍...|: واقعا دوسمون داشت وگرنه‍...الان مراسم ختمم تموم بود^_^

امیر یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 17:24

سلام خوبی؟
اوه اوه چه ماجرایی...مار تو خونه بود؟یا علی!!!خوب شد دیدیش واقعا قهرمانی
طاعاتتم قبول باشه ان شاالله.
آخر پستتو چقد هیجانی نوشتی

سلآم مرسی تو خوبی ^_^
آره‍...(:‌
من که میگم کسی قبول نمیکنه‍...والا:)
همچنین داداش
ماییم دیگه‍....(:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد